دانلود و خرید کتاب در کوی نیکنامی فاطمه فروغی
تصویر جلد کتاب در کوی نیکنامی

کتاب در کوی نیکنامی

معرفی کتاب در کوی نیکنامی

کتاب در کوی نیکنامی اثری از فاطمه فروغی، روایت داستانی از ورود امام خمینی به ایران است که در تاریخ ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ رخ داد. 

درباره کتاب در کوی نیکنامی

فاطمه فروغی در کتاب در کوی نیکنامی نگاهی به سال‌های پر تب و تاب انقلاب اسلامی ایران انداخته است. او مجموعه رخدادهایی که در آن سال‌ها اتفاق افتاده است را در قالب داستان بیان کرده است و برای این کار از روایات مستند و اخبار آن روزگار کمک گرفته است. 

داستان درباره روزنامه‌نگاری است که با دخترش صحبت می‌کند. دختر می‌خواهد به مناسب پیروزی انقلاب اسلامی، برای مدرسه روزنامه دیواری درست کند و همین موضوع، بهانه‌ای به دست پدرش می‌دهد تا با او گفتگو کند و حال و هوای آن روزها را برای دخترش، شرح دهد... 

کتاب در کوی نیکنامی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

در کوی نیکنامی داستانی تاریخی است که وقایع سال‌های انقلاب را مرور می‌کند. این کتاب برای دوست‌داران داستان‌هایی که از تاریخ معاصر ایران می‌گویند و همچنین نوجوانانی که دوست دارند با این روزگار و وقایع آشنا شوند، جذاب است.

درباره فاطمه فروغی

فاطمه فروغی در سال ۱۳۵۰ متولد شد. در رشته علوم تربیتی با گرایش مدیریت آموزشی تحصیل کرده است و از سال ۱۳۷۳ همکاری‌اش را با مرکز آفرینش های ادبی حوزه هنری آغاز می‌کند. در حال حاضر مسئول دفتر آموزش مکاتبه‌‎ای داستان‌‎نویسی حوزه هنری است.

بخشی از کتاب در کوی نیکنامی

بوی پلویی که هاجر خانم دم کرده بود، پیچیده بود توی حیاط. دلم ضعف رفت. حالا ما چی داشتیم؟ سیب‌زمینی آب‌پز. قابلمهٔ سیب‌زمینی را که دیدم، گفتم: من که نمی‌خورم. مامان اخم کرد و پرسید: چرا؟ جواب ندادم. خواستم بگویم از خوردن سیب‌زمینی آب‌پز خسته شده‌ام؛ خواستم بگویم من هم پلو می‌خواهم مثل سهراب‌این‌ها. نگفتم. مامان اما تیز بود. به قول معروف، دوزاری‌اش زود می‌افتاد. گفت: «بدبخت، بخور و خدا رو شکر کن که تن‌مون سالمه؛ بابات اهله. خوب بود مثل هاجرخانم‌این‌ها پلو با خورش دعوا و مرافعه می‌خوردیم؟»

کمک کردم و بابابزرگ را زیر کرسی نشاندم. مامان، سفره ناهار را روی کرسی پهن کرده بود. کنار سفره نرفتم. هر چه هم که بابابزرگ اصرار کرد، نخوردم. صدای در اتاق که بلند شد، مامان، هول از جا پرید. فکر کرد بابا است؛ مهتاب بود با یک بشقاب پلو و خورش. با شرم رفتم کنار سفره؛ اما به قول سهراب، حال نداد. دو سه لقمه که خوردم، گلویم گرفت. کنار کشیدم و رفتم زیر کرسی. مامان گفت: «نخواب. باید بری تو صف نفت. آقارمضان شعبه نفتی گفته که بعدازظهر نفت می‌آد.»

خوابم برد. بیدار که شدم، فهمیدم سهراب جورم را کشیده است. شلوار و کاپشن پوشیدم و رفتم. صف نفت را که دیدم، چشمم سیاهی رفت. طناب بلندی را از دسته‌های پیت‌ها و گالن‌های نفت رد کرده بودند تا کسی نتواند خارج از صف نفت بگیرد. درازی صف به دویست ـ سیصد متری می‌رسید. مردها، زن‌ها، بچه‌ها گُله به گُله ایستاده بودند به گپ زدن و بحث کردن. تظاهرات و اعتصابات و کمبود برق و نفت و دولت نظامی ازهاری، بحث روز بود. سهراب در جمع بچه‌های محل ایستاده بود. با دیدنم از بچه‌ها جدا شد و به طرفم آمد.

ـ به‌به، داش‌محمود. ساعت خواب. چرا اومدی؟ ما می‌گرفتیم و می‌اومدیم. قابل ندونستی؟

توی حرف‌هایش یک ذره هم متلک و کنایه نبود. می‌دانستم از ته دل می‌گوید. به جمع بچه‌ها پیوستم. علی هم بود. رحیم، سری به علامت سلام تکان داد و با اشاره به صف طولانی نفت گفت: «آقامحمود. مردم می‌گن کمبود نفت، توطئه شاه خائنه. نفت‌ها رو صادر می‌کنه، نمی‌گذاره به دست ما بدبخت بیچاره‌ها برسه. می‌گن می‌خواهد ما را با صف مشغول کند تا نریم تظاهرات! راست می‌گن؟»

من هم فوری قیافه آدم مطلعی به خود گرفتم و گفتم: «نه. راستش بابام می‌گفت شرکت نفتی‌ها اجازه نمی‌دن یک بشکه نفت بره خارج. مگر از اعتصاب شرکت نفت خبر نداری؟»

علی پابرهنه دوید وسط و گفت: «این رو باش. همچین می‌گه نفت که هر کی ندونه، فکر می‌کنه باباش خود دکتر اقبال، مدیر عامل شرکت نفته...»

سهراب نگذاشت حرف علی کش پیدا کند. شانه‌های علی را به پنجه گرفت و آرام فشرد و گفت: «شما کوتاه بیا؛ داش‌علی. الآن که وقت دعوا و اره بده تیشه بگیر نیست. آقا فرموده باید با هم رفیق باشیم؛ وحدت کلمه داشته باشیم. فکر این صف‌ها رو هم نکنید. اگر ده برابر هم بشه، مردم کوتاه نمی‌آن. آقا فرموده شاه باید بره... خلاص.»

سهراب، شانه علی را رها کرد و دستی به موهای کوتاه و زبر سر کشید. علی هم کوتاه آمد.

سر شب نوبتمان شد. نفری یک گالن بیست لیتری نفت گرفتیم و به خانه برگشتیم. وارد حیاط که شدم، فهمیدم بابا آمده است. گالن نفت را گذاشتم توی زیرزمین و به اتاق دویدم. داشت چای می‌خورد. مرا که دید، نعلبکی را توی سینی گذاشت و بلند شد. مثل بچه‌ها پریدم بغلش. نمی‌دانم چرا احساس می‌کردم بوی نفت می‌دهد. لای ترک‌های ریز و درشت دست‌هایش، گریس و روغن جا خوش کرده بود و هر چه هم می‌سایید، نمی‌رفت. مامان پرسید: «نفت گرفتی؟»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۹۳۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

حجم

۹۳۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

قیمت:
۳۱,۰۰۰
۱۵,۵۰۰
۵۰%
تومان