بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خمپاره های نقلی | طاقچه
تصویر جلد کتاب خمپاره های نقلی

بریده‌هایی از کتاب خمپاره های نقلی

۴٫۸
(۵)
نیش نگهبان نی‌قلیونی جوان تا بناگوش باز می‌شود و می‌گوید: «فاتحه‌اش رو بخون آقا دارعلی. تک خورده.»
BookLover
می‌روم و زیر سیبل کَل‌ایاز چهارزانو می‌نشینم. فرمانده مرتضی مبهوت خودش را به من می‌رساند و تشر می‌زند: «از جونت سیر شدی دارعلی؟ چرا رفتی زیر سیبل کَل‌ایاز نشستی؟» لبخند کشداری تحویل مرتضی می‌دهم و می‌گویم: «برعکس، با تیراندازی کَل‌ایاز، هیچ‌جا امن‌تر از سیبل نیست قربون.»
آسمونی
تا شام چرخشی به مش‌رجب می‌رسد، مراد صابون به شکم می‌مالد. ـ آقا دارعلی، به نظرت مش‌رجب واسه‌مون کباب بزنه سر سیخ؟ ـ نون و ماست هم بده، کلاهت رو بنداز بالا قربون. شب، زیر آتش پراکندۀ خمپاره‌ها، تا وارد سنگر مش‌رجب می‌شویم، پس از مدت‌ها، چای چشم‌خروسی را توی شیشۀ مربا می‌بینم. مراد آرنجش را فشار می‌دهد توی پهلویم. ـ بفرما آقا دارعلی، مُشت نمونۀ خرواره! چای را که سر می‌کشم، مش‌رجب چراغ دریایی دوم را روشن و آویزان می‌کند به سقف سنگر. لبخندی می‌زند و از سنگر بیرون می‌رود. مراد می‌گوید: «اخلاقش هم فرق کرده. رفت کباب بیاره.»
ع.ص.
بو می‌کشم. هنوز بازدمم را بیرون نداده‌ام که صدای تاق تیر کلاشینکف می‌پیچد توی گوشم. از وحشت چهارگز بالا می‌پرم. جفتم مراد طوری خشکش زده که انگار تیر به مغزش خورده و در دَم مُرده. پشت‌بندش، مش‌رجب، مثل باد، می‌پرد داخل سنگر و هراسان می‌گوید: «تیر کجاتون خورد؟!» بریده‌بریده می‌گویم: «قـ قـ قربون... دد دشمن ححـ حمله کـ کرد؟!» مش‌رجب کنارم می‌نشیند و آرامم می‌کند. ـ قندعلی، نگران نباش. کار سنگر کناریه. سر جنگ دارن با من. بُهت‌زده می‌گویم: «حالا چرو با خودی‌ها جنگ راه انداختی قربون؟» ـ چند شب پیش، بچه‌های سنگر کناری، مثل الان شما، مهمون داشتن. شلوغ می‌کردن. من هم رفتم و سنگرشون رو بستم به تیر و دو ـ سه تا شون رو لت‌وپار کردم.
ع.ص.
مراد، با دهان باز، به‌سختی کلمۀ «خُب» را بیرون می‌دهد. ـ خُب به جمالت. حالا که فهمیدن امشب من مهمون دارم، می‌خوان تلافی کنن. بی‌اختیار، به همراه مراد، سیخ از جا بلند می‌شویم. مش‌رجب مُچ دستم را می‌چسبد. ـ چیه؟ نگران نباشین. اگه شما دو تا رو با تیر زدن، به تلافی، چهار تاشون رو می‌زنم. مراد، هول‌هولکی، هیکل تُپلش را جمع‌وجور می‌کند تا بزند به چاک. مش‌رجب با خنده می‌گوید: «شوخی کردم خارخاسک... دست یکی از بچه‌ها بی‌هوا رفت روی ماشۀ اسلحه. بشین تا کباب بیارم.»
ع.ص.

حجم

۹٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۹۰ صفحه

حجم

۹٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۹۰ صفحه

قیمت:
۵۷,۰۰۰
۲۸,۵۰۰
۵۰%
تومان