کتاب تک آور گردان یکم
معرفی کتاب تک آور گردان یکم
کتاب تک آور گردان یکم، خاطرات ناو سروان اکبر پیرپور است که به همت سید قاسم یاحسینی گردآوری و در انتشارات سوره مهر منتشر شده است. این کتاب شامل روایتهای دست اولی از تاریخ انقلاب ایران و همچنین حماسه مقاومت ۳۴ روزه در خرمشهر است.
درباره کتاب تک آور گردان یکم
خرمشهر که یکی از شهرهای جنوبی استان خوزستان است، به دلیل واقع شدن در محل تلاقی رودخانههای اروندرود و کارون و همچنین همسایگی خلیج فارس و عراق، یکی از شهرهای بسیار مهم ایران محسوب میشود که در طول دوران دفاع مقدس، متحمل خسارتهای زیادی شد. یکی از وقایعی که خرمشهر را تحت تاثیر خود قرار داد، حماسه مقاومت ۳۴ روزه خرمشهر است. این مقاومت در پی حمله ارتش بعث عراق به ایران، در تاریخ ۱ مهر آغاز شد و تا ۴ آبان سال ۱۳۵۹ ادامه پیدا کرد. اما عراق در نهایت موفق شد تا خرمشهر را تسخیر کند.
سید قاسم یاحسینی در کتاب تک آور گردان یکم، بع گردآوری خاطرات اکبر پیرپور، یکی از تکاوران ورزیده نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، پرداخته است. او در این خاطرات هم از این مقاومت سی و چهار روزه میگوید و هم از تلاشی که نیروهای ایران، برای دفاع از خاک ایران، انجام دادند. علاوه بر این، این کتاب روایتهای متعدد و دست اولی از تاریخ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس را هم دارا است.
کتاب تک آور گردان یکم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب تک آور گردان یکم را به تمام دوستداران مطالعه خاطرات رزمندگان و شهدا و همچنین علاقهمندان به کتابهای مرتبط با تاریخ دفاع مقدس، پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب تک آور گردان یکم
گلوله خمپاره هشتادویک میلیمتری برای ضربه زدن به تانک، چندان کاربردی نداشت. باید از خمپاره صدوبیست میلیمتری استفاده میکردیم که در واحد ما نبود و نداشتیم. بلافاصله، من و چند نفر دیگر از بچههای تکاور، به اتفاق جناب سارنگ، سوار ماشین نظامی شدیم و رفتیم پادگان دژ تا خمپاره جدید بیاوریم.
به پادگان دژ که رسیدیم، دیدیم همه فرار کردهاند! خودم با چشمانم دیدم و با گوشهایم شنیدم که یک گروهبان میخواست وارد پادگان شود، اما فرماندهاش با پرخاش به او نهیب زد و گفت:
ـ برو گم شو! چرا اینجا آمدی؟ مگه نمیبینی چه خبره؟ برو! جان زن و بچههایت را نجات بده!
گروهبان گفت:
ـ آمدهام بجنگم!
ـ لازم نکرده! تکاوران هستند! خودشان میجنگند!
این را گفت و خودش هم پا به فرار گذاشت! از دیدن آن صحنه دلم به حال کشورم سوخت، اما کاری از دستم ساخته نبود. پادگان، خالی شده بود. کسی آنجا نبود. سوت و کور بود! مسئول اسلحهخانه هم نبود و «جیم» شده بود! قفل درِ اسلحهخانه را شکستیم و شروع کردیم به بار زدن گلوله خمپاره و دو قبضه خمپارهانداز صدوبیست میلیمتری. تا آن روز من این نوع خمپاره را ندیده بودم. جناب حسین سارنگ، و قاسمی، که در انگلستان دوره دیده بودند، جلو همان در اسلحهخانه، طرز کار با خمپاره صد و بیست میلیمتری را به ما یاد دادند.
برگشتیم خط و شروع کردیم به طرف دشمن شلیک کردن. حسن اسماعیلی مسئول مهمات بود. از جمله تکاورانی که با من بودند میتوانم از این عده نام ببرم: حسن اسماعیلی، محمود جعفری، عزیز پلنگیان، حسین سارنگ، قاسمپور و فیروز حاجقلیپور و چند تن دیگر که اسمشان یادم نیست.
چند گلوله خمپاره انداختم و سوار کار شدم! اوایل فقط گلوله میآوردم و داخل دهانه قبضه میانداختم. کمکم تنظیم قبضه را هم یاد گرفتم. با خمپاره، چندین تانک عراقی را زدیم و به آتش کشیدیم. تعداد تانکهای دشمن واقعاً زیاد بود. هرچه میزدی و از کار میانداختی، فایده چندانی نداشت و به پیشروی خودشان به طرف خرمشهر ادامه میدادند. آن روز فکر کنم بیش از ده، تا پانزده تانک دشمن را زدیم. محمد رحمتی تاو زن بود. ابراهیم عسکری هم بود. چند تانک را با موشک تاو زدند.
همین طور که میجنگیدیم، یک گلوله تانک آمد و مستقیم به ساختمان پادگان خورد و منفجر شد. بخشی از ساختمان خراب شد. در همین حال، سارنگ صدایم زد:
ـ اکبر!
ـ بله!
ـ اسماعیل پارسا رفته مهمات بیاره، دیر کرد! نیامده! بپر برو چی شده!
پریدم پشت یک ماشین «شِورُولت جیمز»، که مال شرکت نفت بود، و گازش را گرفتم. با سرعت رفتم آبادان و مهمات بار زدم و برگشتم به طرف خط. در برگشت، نزدیک چهار راه مسجد جامع خرمشهر، دیدم اسماعیل در یکی از کوچهها کنار دیوار نشسته است. ماشینش پنچر شده بود.
ـ اسی! چی شد؟
ـ اکبر نری ها!
ـ چرا؟ چی شد؟
ـ عراقیها آمدند جلو!
ـ چی میگی؟ بچهها توی پادگان دژ دارند میجنگند! کجای کاری؟
گاز دادم و رفتم. درگیری با شدت ادامه داشت. سارنگ پرسید:
ـ اسماعیل پارسا چه شد؟
ـ هیچی. ماشینش پنچر شده، مانده!
مهمات را خالی کردیم و رفتم پای قبضهها. ساعت و زمین و زمان از دستمان در رفته بود. هر طور بود تا غروب آن روز جنگیدیم و به هر بدبختی بود نگذاشتیم تانکهای دشمن جلو بیایند. هنوز غروب نشده بود که دیدیم تانکهای عراقی عقبنشینی کردند. تا در تیررسمان بودند، آنها را شکار کردیم. مهماتمان که تمام شد، همه جا و همه چیز یک دفعه ساکت و آرام شد. یادمان آمد هنوز ناهار نخوردهایم! از گرسنگی داشتیم ضعف میکردیم. چنان مشغول بودیم که ناهار یادمان رفته بود بخوریم. نفس راحتی کشیدیم.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
نظرات کاربران
دلنشین و صریح