کتاب چتری که باد برد
معرفی کتاب چتری که باد برد
کتاب چتری که باد برد مجموعه داستانهای کوتاه نوشته تبسم غبیشی است. داستانهایی با حال و هوایی عجیب و گاهی سورئال که از زندگی روزمره آدمهای عادی میگوید و با پایانهای عجیب، مخاطبش را غافلگیر میکند.
درباره کتاب چتری که باد برد
چتری که باد برد، مجموعه داستانهای کوتاه تبسم غبیشی است. داستانهایی که از زندگی مردم عادی میگوید. آدمهایی که زندگی معمولی و مشکلات و دغدغههای ساده و روزمره دارند اما در نهایت با چیزهایی عجیب مواجه میشوند. مواجههای که میتواند مخاطبان را غافلگیر کند و آنان را میخکوب بر جای بگذارد. تبسم غبیشی در بسیاری از داستانهای این کتاب، از دغدغهها و مسائلی نوشته است که زنان در زندگی خود با آن مواجه میشوند.
یادداشتهای کوچک زرد، این بالش را میآوری بالاتر؟، سفید، سبز در سرخ، سایه سوران، چرخ، چرخ عباسی!، درز خاکستری سرامیکها، زنده و دیگری نام داستانهای این مجموعه است.
کتاب چتری که باد برد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب چتری که باد برد انتخابی مناسب برای تمام دوستداران و علاقهمندان به داستان کوتاه ایرانی است.
بخشی از کتاب چتری که باد برد
آشپزخانه را مانند صبح تمیز کردم و از خانه بیرون رفتم. چراغهای شهر میدرخشید و هر فروشگاه و میوهفروشی مرا به فکر میانداخت. زمان زیادی بود به اینکه در خانه چه نیاز دارم، بهایی نمیدادم. بیشتر روز را در خانه میخوابیدم و زمانی که از کار برمیگشتم، بیشتر فروشگاهها بسته بود. آن شب در بیمارستان بیش از بیماران پزشکها و پرستارها را زیر نگاه گرفتم؛ حتماً مردهای شیفت شب خوشبختتر از زنان بودند. روزها زنی سرحال و خوشرو در خانه داشتند که با جان و دل به کارهاشان میرسید، زمان رفتن خوراکشان را میداد و با یک بوسهی گرم راهیشان میکرد تا برگردند و باز با آغوشی گرم به پیشوازشان بروند. در راه برگشت، تلاش کردم از خود پنهان کنم که با شوق بیشتری به خانه میروم. دوست داشتم دلشادش کرده باشم. دوست داشتم بدرفتاری پیشینم را جبران کرده باشم. از اینکه همهی شب به کس دیگری فکر کرده و لبخند زده بودم، خندهام میگرفت. کمی زودتر از سرویس پیاده شدم. هوا پاکیزه بود و کف خیابانها هنوز اثر جاروی شبانهی رفتگرها را روی خود داشت. با اینکه خیابانها خلوت و بیشتر مغازهها بسته بود، فکر کردم گشت کوتاهی در میان قفسههای یک فروشگاه بد نیست. خوب بود که پس از مدتها روی میز شکلات داشته باشم. چه پنیرهای مزهدار خوبی! کمی گردو و مربا هم خریدم. ماست خریدم. ترشی خریدم. نان تازه خریدم و به خانه رفتم. با اینکه بار سنگینی همراهم بود، پلهها را تندتر بالا رفتم. روبهروی در کمی ایستادم، بعد بازش کردم و چابک رفتم به آشپزخانه. با لبخند از کنار برگهای که به در یخچال چسبیده بود، گذشتم. کیسههای خرید روی بندهای انگشتانم ردی سرخ انداخته بود. از کنار ظرفشویی دستکشها را برداشتم، کمی شوینده در ظرفی پر از آب گرم ریختم و با روپوش رفتم که درِ مات و خاکستری کاشانهام را بسابم. دستمال را در آب گرم فرو میبردم و با فشار روی در میکشیدم. حبابهای ریز و چرک رو به پایین میلغزیدند و ردی از تمیزی زیرشان پیدا میشد. چندبار آب ظرف را عوض کردم و باز با دستمال به جان در افتادم. بعد از بیستدقیقه یا حتا کمتر، در خانه از سفیدی میدرخشید. خشنود به آشپزخانه برگشتم و به کاغذ زرد روی یخچال زل زدم:
خانم محترم؛ هرگز ماکارونی دوست نداشتهام. یادم نمیآید آخرینبار کی و کجا ماکارونی دیدهام. همیشه در برابر خوردن رشتههایی که آدم را در بهترین حالت به یاد کرمهای خاکی میاندازد، ایستادگی کردهام. اما... اما... مقاومت در برابر غذایی که بوی خوشش خانه را انباشته، برای من دشوار است. حتم دارم که دیدگاه من دربارهی ماکارونی تابهحال اشتباه نبوده است، بلکه این دستپخت شما است که قانونها را درهم میریزد. بسیار خوشمزه بود. از عمق وجودم سپاسگزارم. نگران سرماخوردگیتان بودم و فکر نمیکردم آنقدر بهبود یافته باشید که آشپزی کنید. امروز حالتان چطور است؟
یادداشت را با دو دست به سینه چسباندم. خط نخستِ نوشته دلم را به تپش انداخته بود و حالا از شادی در جای خود آرام نمیگرفت. کتری را روی گاز گذاشتم و روپوش کار را از تن بیرون آوردم. روبهروی کابینتها نشستم و یکییکی درِ آنها را باز کردم. پاکتهای پاره و کیسههای مچاله را بیرون کشیدم. پنجههایم با شتاب قوطیها را بیرون میکشید و چشمم درون ظرفها را میکاوید. سرانجام چیزی را که میخواستم، یافتم: لوبیا! مقداری از آن را در قابلمهای کوچک ریختم و گذاشتم بپزد. آخر شب، پیش از آنکه کلید را در قفل در بچرخاند و به درون بیاید، بوی قورمهسبزی او را ازخودبیخود خواهد کرد.
چای دم کردم و در میان انبوه چیزهایی که کف آشپزخانه رها کرده بودم، نشستم. حبوبات تاریخگذشته، ادویههای واژگونشده و بطریهای چرب و چسبناک را بیرون کشیدم. حتم داشتم که نوروز گذشته هم کسی اینجا را تمیز نکرده است. کار امروزم ساخته بود. باید پیش از خواب، تمام کابینتها را تمیز میکردم.
بیدار که شدم، روی قورمهسبزی را لایهای نازک از روغن سیاه پوشانده و بوی آن خانه را انباشته بود. با لذتی بیتکرار از آن در بشقابی ریختم و خوردم. هنگامی که روپوش کارم را میپوشیدم، نگاهی به روتختی چرک و کثیف انداختم و آن را محکمتر از همیشه پس زدم. لابهلای ملحفههای تاشده در کمد، روتختی تمیزی با نقش گلهای ریز و درشت رنگارنگ پیدا کردم. سپس با آرامش پشت میز نشستم و روی برگهای نوشتم:
آقای گرامی؛ وقتی از بوی غذا سخن میآید، قورمهسبزی حرف اول را میزند. چنان از عطر غذا گفته بودید که سر ذوق آمدم و قورمهسبزی پختم و خودم هم دلی از عزا درآوردم. بهگمانم صبحانه را در خانه میل میکنید. چیزهایی برایتان در یخچال گذاشتهام. نوش جانتان. درضمن، متشکرم که حالم را پرسیدید. اگرچه احساس میکنم خستگی بخشی از وجودم شده و دیگر هرگز کاملاً تندرست نخواهم شد، اما این روزها بسیار بهترم.
دمی درنگ کردم و در پایین نوشته افزودم:
فراموش کردم که بگویم، روتختی را دیربهدیر عوض میکنم. برای خواب از ملحفههای زیر آن استفاده کنید. تمیزتر است و خواب آسودهتری خواهید داشت.
حجم
۶۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۵۲ صفحه
حجم
۶۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۵۲ صفحه