کتاب خانواده وندربیکر؛ جلد دوم
معرفی کتاب خانواده وندربیکر؛ جلد دوم
باغ مخفی جلد دوم از مجموعه داستان خانواده وَندِربیکِر نوشته کارینا یان گلازر و ترجمه مریم رئیسی است. این مجموعه را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره مجموعه خانواده وندربیکر
خانه وندربیرکرها یک آپارتمان ساده با نمای قرمز تیره است. آنها طبقه اول این ساختمان زندگی میکنند. خانواده وندربیکر پرجمعیتاند و دوستان زیادی دارند. رفتوآمدشان هم زیاد است. آنها به هیچ وجه خستهکننده، کسل و قابل پیشبینی نیستند.
این مجموعه دوستداشتنی و جذاب ماجراهای این خانواده شلوغ با اتفاقات عجیب و غریب است. شخصیتهای این مجموعه آنقدر دوستداشتنی هستند که خودشان را به راحتی در دل بچهها جا میکنند. محور داستانهای این مجموعه روابط بین انسانها و پیچیدگیها و چالشهای غیرمنتظره زندگی است.
خانوادهی وندربیکر کتاب منتخب کتابخانه ملی کودکان آمریکا و کتاب منتخب پاییز ۲۰۱۷ انجمن کتابفروشیهای آمریکا شده است.
لیندا سو پارک نویسنده و برندهی جایزهی نیوبری، دربارهی این کتاب گفته: «خانواده وندربیکر هم کنار خانواده مِلِندی، خانوادهی کاسون و خانوادهی متنوع، تو فهرست کتابهای خانوادگی موردعلاقه من قرار گرفت. عاشق تکتک اعضای خانواده وندربیکرم! داستانشون کاملا مسحورکنندهست: اصلا دلم نمیخواست تموم بشه. میشه ادامه داشته باشه، لطفا؟»
بوکلیست هم درباره این رمان نوشته است: «کمتر خانوادهای در ادبیات کودک و نوجوان هست که به اندازه وندربیکرها سرگرمکننده و جذاب باشد... یک داستان روان و زیبا... و بهشدت سرگرمکننده.»
درباره خانواده وندربیکر؛ جلد دوم ؛ باغ مخفی
وندربیکرها منتظر یک تابستان آرام هستند. اما یک فاجعه به استقبال آنها میآید. همسایه آنها دچار دردسر بدی میشود و بچهها نمیتوانند بنشینند و نگاه کنند. آنها تصمیم میگیرند که جادوییترین باغ هارلم را درست کنند. باغی که میتواند همه چیز را درست کند. اما این اصلا کار راحتی نیست و موانع زیادی سر راهشان وجود دارد. آنها باید همسایهشان را نجات بدهند.
خواندن کتاب خانواده وندربیکر؛ جلد دوم؛ باغ مخفی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه نوجوانانی که داستانهای سرگرمکننده و در عین حال آموزنده و جذاب دوست دارند مخاطبان این کتاباند.
درباره کارینا یان گلایزر
کارینا شغلهای زیادی داشته است. از پیشخدمتی تا فعالیتهای اجتماعی و تدریس به بیخانمانهای پناهگاهها. او اکنون تمام وقتش را به نویسندگی اختصاص داده است و ویراستار وبلاگ بوکرایت هم هست. کارینا با دو دختر و همسرش و تعدادی حیوان که به او پناه آوردهاند در هارلم نیویورک زندگی میکند.
بخشی از کتاب خانواده وندربیکر؛ جلد دوم ؛ باغ مخفی
صبح روز بعد، دوباره وندربیکرها دستهجمعی راه افتادند طرف باغ. صبح شنبهٔ آرامی در خیابان ۱۴۱ بود. اولیور وقتهایی را که محله ساکت بود، دوست داشت؛ انگار توی کل محلهٔ هارلم، فقط آنها بیدار بودند. بچهها سر حوصله راه افتادند طرف باغ؛ سر راه به گلهایی اشاره کردند که میتوانستند توی باغ بکارند و برای گربههای پشت پنجرهٔ خانهها که بینیشان را چسبانده بودند به شیشه و آرام دمشان را اینطرف و آنطرف میبردند، دست تکان دادند.
اولیور حالا سرشار از حس هدفمندی شده و انگار قوت قلب گرفته بود. آنها میخواستند بهترین باغ محلهٔ هارلم را بسازند و همه عاشقش میشدند! اولیور آنقدر غرقِ رویای باغ باشکوه بود که فراموش کرد قبل از اینکه دستش را ببرد طرف قفل، اطرافش را بپاید.
«سلام!»
وندربیکرها درجا چرخیدند و دیدند هرمان هاکسلی دوچرخه به دست از آنطرف خیابان میرود. فرنتس میویی کرد تا بهش سلام کرده باشد.
اولیور گفت: «تو اینجا چیکار میکنی؟»
هرمان دستی به سر فرنتس کشید و گفت: «اومده بودم این رو بدم به هایاسینث.» و کیفی را که دستش بود بالا گرفت.
هایاسینث دستش را جلو آورد تا کیف را بگیرد و گفت: «ممنون هرمان!»
اولیور جلوی هایاسینث را گرفت. «صبر کن، معلوم نیست چی توشه.»
هرمان بهشان گفت: «کاموائه.»
هایاسینث از پشت سر اولیور گفت: «وای خیلی ممنونم!»
اولیور مشکوک پرسید: «ببینم، از کجا میدونی هایاسینث عاشق کامواست؟»
هایاسینث از پشت سر اولیور آمد کنار و کیف را گرفت. درش را باز کرد؛ توی کیف قشنگترین و رنگیترین کامواهای عمرش را دید. کامواها به رنگهای شگفتانگیز مدادشمعیهای کرایولای ۱۲۰ رنگی بود که مامان و بابا برای تولدش خریدند؛ نارنجی پررنگ، هلویی سیر، کهربایی، خزهای پررنگ، آبی کدر، آبی آسمانی تیره، ارکیدهٔ بنفش، سرخابی و صورتی پررنگ.
هایاسینث به اولیور گفت: «ما با هم کاموا میبافیم. یعنی پنجشنبه با هم بافتیم. کارش خیلی خوبه. وای هرمان ممنونم واسه اینها! چقدر رنگهای متنوعی داره! مطمئنی خودت لازمشون نداری؟»
اولیور دوباره گفت: «ببینم، شماها با هم کاموا میبافین؟»
کلههای جسی و لینی هی از اینطرف به آنطرف میشد و سعی داشتند از بحث جا نمانند.
هایاسینث به هرمان نگاه کرد و هرمان به هایاسینث.
هایاسینث گفت: «آره.»
هرمان دوباره به اولیور نگاه کرد و با لبخندی که روی صورتش آمده بود، گفت: «آره.»
اولیور به هرمان گفت: «خب، خوشحال شدم.» بعد به مچ دستش نگاه کرد، انگار که بخواهد ساعت را ببیند؛ ولی ساعت دستش نبود. «ما باید بریم.»
هایاسینث گفت: «پس تکلیف...»
لینی گفت: «مگه قرار نبود...»
اولیور نگذاشت حرفشان را تمام کنند. «قرار بود بریم تو کلیسا به خانم ساندرا کمک کنیم، یادتونه که؟»
لبخند از روی لب هرمان رفت. «آهان، باشه.»
همانطور که اولیور دست هایاسینث و لینی را میکشید تا آنها را طرف کلیسا ببرد، هایاسینث صدا زد: «واسه کامواها ممنون هرمان!»
هرمان که سوار بر دوچرخهاش از دید آنها دور شد، اولیور دست خواهرهایش را ول کرد و ایستاد. «آخیش، رفت.» روی پاشنه چرخید و دوباره راه افتاد طرف باغ.
هایاسینث دوید و رفت کنار اولیور. «بهش دروغ گفتی! میتونست تو کارهای باغ بهمون کمک کنه.»
اولیور گفت: «اون پسره؟ همین دو روز پیش زد من رو با دوچرخهش انداخت زمینها!»
هایاسینث گفت: «منظوری نداشت.»
اولیور قفل را پیدا کرد و رمزش را زد. «باورم نمیشه داری ازش دفاع میکنی. تو که توی کلاسش نیستی ببینی اخلاق واقعیش چطوریه. تمام مدت داره از پولداریشون میگه. همهش داره پز میده.» و در را هل داد و بازش کرد.
هایاسینث گنجینهٔ کامواهای جدیدش را بادقت گذاشت روی یکی از کیسههای خاک و گفت: «با من که رفتارش خوبه. بهنظرم باید دفعهٔ بعد که میبینیمش، ازش دعوت کنیم بیاد تو کارهای باغ کمکمون کنه.»
«بعید میدونم دلش بخواد همچین کاری کنه. از اون آدمهاییه که دلش نمیخواد خاکوخلی شه.» اولیور منتظر شد تا هایاسینث حرفش را تأیید کند. ولی هایاسینث لپهایش را باد کرد، رفت آنطرف باغ و با کینهتوزی شروع کرد به کندن علفها.
جسی مأموریت خیلی مهمی به لینی داده بود؛ اینکه آجرها را از گوشهٔ پشتی باغ بیاورد جلوی محوطه. آجرها سنگین بودند ولی عضلات لینی هم قوی بود و مشکلی با این مسئله نداشت. با خودش فکر میکرد چطوری میشود با آجرها یک مسیر درست کنند؛ یکی مثل همانی که توی جادوگر شهر اُز۹۹ بود. خیلی ذوقزده میشد اگر مسیر آنها هم به قصر یک جادوگر میرسید که میتوانست همهٔ آرزوهایش را برآورده کند. یک آجر برداشت و با خودش فکر کرد که چه آرزویی کند. مثلاً یک ماشین پرنده، تا بتوانند بروند به آن اردوی موسیقی و ایسا را برگردانند خانه. یا یک خرگوش دیگر تا با پاگانینی دوست شود. یا وِردی بخوانند تا مامان باز هم از آن شیرینیهای گردویی دو ـ رو شکلاتی درست کند. لینی آجر را آرام برد تا جلوی محوطه، گذاشتش روی یک کپهٔ گنده و برگشت تا یکی دیگر بردارد. آنقدر غرق رویا بود که متوجه نشد کارش تقریباً تمام شده. فقط یک آجر دیگر باقی مانده بود.
لینی آجر را برداشت و با خودش گفت اگه قبل از اینکه این آجر آخری رو بذارم زمین یه آرزو کنم، آرزوم برآورده میشه. رسید جلوی باغ و چشمهایش را محکم بست. بعد از ته دل گفت: آرزو میکنم حال آقای جیت زود خوب شه تا بتونه باهام بیاد و بنشینه توی این باغ. بعد آجر را گذاشت دَم حصار روی زمین، کنار کپهٔ خاکها. هایاسینث و فرنتس آمدند و هایاسینث رفت بالای تپهٔ خاکها و آه کشید.
لینی پرسید: «چی شده؟» حالا که کارش با آجرها تمام شده بود، میتوانست دوباره برود دنبال سنگ بگردد.
حجم
۹۴۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۹۴۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
نظرات کاربران
مثل جلد اولش عالیه🙈💞
عالی از هر نظر ولی اگه کتابایی مثل این دوست دارید اینارو پیشنهاد میکنم(طنز): تیمی کارنااگاه جودی مودی قرمزی بیگ نیت پاستیل بنفش ترسناک: تاول مدرسه مردگان عمارت مرموزه قصه های عمو مونتاک
درست مثل جلد اولش عالیه.پیشنهاد میشه.جالبه که چه طور یه حادثه همه چیزو عوض کرد...
داستان خیلی قشنگی بود و برای هر رده سنیای به نظرم جذابه درکل خیلی قشنگ بود
مثل جلد اول عالیه حتما بخونید توی این جلد خیلی جذاب شد خانواده وندربیکر
مثل جلد قبلی عالی و پر از عشق 😍📚👌🏻 اگه دنبال کتابی می گردی که توی دنیای دوست داشتنیش غرق بشی حتما مجموعه خانواده وندربیکر رو بخونننننن😉✨😀
خیلی خوب🍭 چه پایان زیباییی🌧😻
من جلد اولش رو بیشتر دوست داشتم این یکی جلد یکم داستانش برای من پیش پا افتاده بود ولی چیزی که باعث میشد با شوق ادامه بدم به خوندنش جو و حال و هوای خوب کتاب و شخصیت های دوستداشتنی و مهربونش
وای که چقد مثل جلد اولش عالی بود🍓✌🏻❗ مثل جلد اول انگار وسط داستان نشستی و ماجراها رو دنبال میکنی☘ فوق العاده بود حتما بخونید💃🏻🖇
سلااااممم🙂🙂 اومدیم سراغ خانواده وندربیکر دووووووووووووو اولیور، هایاسینث جسی و لینی دارن تعطیلات حوصله سر بر تابستون رو میگذرونن(ایسا توی اردوی موسیقیه)هیچ کس هیچ ایده ای نداره که چکار باحالی انجام بدهند کههههه خانم جوزی بهشون پیشنهاد میده که زمین کنار کلیسا