کتاب خودت باش! (جلد سوم)
معرفی کتاب خودت باش! (جلد سوم)
کتاب خودت باش! (جلد سوم) سومین جلد از مجموعه کتابهای خودت باش است که سعید گل محمدی نوشته است. این کتاب مجموعهای از داستانهای کوتاه و شگفتانگیز است.
درباره مجموعه کتابهای خودت باش!
بعضی از کتابها برای ما قصه میگویند تا بخوابیم و بعضی دیگر قصه میگویند تا ما بیدار شویم! مجموعه خودت باش کتابی هستند که شما را بیدار میکنند. کتابهای خودت باش، مجموعهای از حکایتها و جملات الهامبخش است که نویسنده در طول سالها مطالعه و تحقیق در دنیای زیبا و شگفتانگیز موفقیت با آنها آشنا شده و به سبب ارزش و اهمیت والای آنها گردآوری کرده است. دانستن صرف کافی نیست، باید به آنچه میآموزیم، متعهد باشیم و آنها را در زندگی خود در عمل پیاده کنیم. حکایات و جملاتی که در این کتاب ملاحظه خواهید کرد، از میان بیش از صد کتاب روانشناسی با دقت و وسواس خاص انتخاب شده، به نحوی که گاهی با مطالعه یک کتاب، فقط یک جمله یا یک حکایت برداشت شده و با ساعتها خیره ماندن به صفحه مانیتور و با امداد اینترنت و جستوجو در سطرسطر اشعار منثور شاعران و اندیشمندان و روانشناسان بزرگ دنیا مانند: زیگ زیگلار، آنتونی رابینز، جک کنفیلد، لئو بوسکالیا و... در راستای تجسم بخشیدن به یک تفکر بدیع و پویا که به نوعی احساس حرکت و رویش را در روح انسان پدید آورد جمعآوری شده است.
حکایات و موضوعات گردآوری شده با سبک ویژهای به رشته تحریر درآمده است و بنا به ضرورت، مطالبی به آنها اضافه گردیده تا تأثیرات انگیزشی آن را فزونی بخشد و جان کلام را به طور مؤثری به ذهن خواننده منتقل کند.
خواندن مجموعه خودت باش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به یک زندگی سرشار از شادی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خودت باش! (جلد سوم)
ملانصرالدین در یکی از سفرهایش به شهر کوچکی رسید. او که گرسنه و تشنه شده بود به بازار رفت تا چیزی برای خوردن پیدا کند. مردی را کنار خیابان دید که میوههای بزرگ، درخشان، قرمز و عجیب و غریب میفروخت. او که شیفته این میوهها شده بود به فروشنده گفت: «این میوههای غیرعادی خوب به نظر میرسند. یک سبد پر میخرم، زیرا خیلی گرسنه و تشنه هستم.»
فروشنده چیزی نگفت، ولی پول او را گرفت و یک سبد میوه قرمز به او داد. ملانصرالدین از اینکه توانسته بود مقدار زیادی میوه را به قیمت اندکی بخرد خوشحال بود. به طرف پایین خیابان رفت، جایی را پیدا کرد و نشست تا میوهها را بخورد.
وقتی اولین گاز را به میوه قرمز زد، دهانش آتش گرفت و سوخت. اشک از چشمهایش درآمد و صورتش سرخ شد. نزدیک بود نفسش قطع شود، ولی باز هم به خوردن ادامه داد. مردی که از آنجا رد میشد، ناراحتی او را دید و جلوی او ایستاد و پرسید: «آقا چه شده است؟»
ملا پاسخ داد: «من فکر میکردم اینها میوههای خوشمزهای هستند، بنابراین مقدار زیادی خریدم.»
روستایی گفت: «اما اینها فلفل قرمز هستند و شاید شما را مریض کنند.»
ملا گفت: «بله، ولی باید تا آخرین دانه را بخورم.» و یک فلفل قرمز دیگر در دهانش گذاشت.
روستایی گفت: «چقدر لجباز هستید، میدانید که آنها فلفل هستند، چرا آنها را میخورید؟»
ملا گفت: «من فلفل نمیخورم، دارم پولم را میخورم!»
نکته: وقتی در چیزی سرمایهگذاری زمانی و مادی میکنیم، مثلا در رابطه، شغل، تصمیم، انتخاب، و بعد میفهمیم اوضاع مطابق میل ما نیست، با لجبازی به آن ادامه میدهیم و اعتراف نمیکنیم که اشتباه کردهایم. حتی بعد از آنکه از خود میپرسیم: «چگونه به اینجا رسیدم و حالا چهکار باید بکنم؟» و حتی بعد از آنکه پاسخ را پیدا میکنیم، باز هم روبهرو شدن با حقیقت تازه، افتادن در مسیر تازه و کنار گذاشتن آنچه در آن سرمایهگذاری روحی و روانی کردهایم، مثلا شغل، دوستی، باور، عادت یا سبدی پر از فلفل قرمز به جای میوههای شیرین، میتواند دردناک باشد. غرور ما نمیخواهد کسی ببیند که اشتباه کردهایم. بنابراین، همان کاری را میکنیم که ملانصرالدین کرد: به آنچه در حال روی دادن است اعتنا نمیکنیم و همه چیز را انکار میکنیم. ما به خوردن فلفل قرمز ادامه میدهیم، حتی هنگامی که دهان و قلبمان گرفته است.
حجم
۱۴۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱۴۷٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
نظرات کاربران
شامل داستان های کوتاهی که اخرش نتیجه گیری وگاهی یک شعر داره من دوست داشتم