دانلود و خرید کتاب خانواده وندربیکر؛ جلد اول کارینا یان گلازر ترجمه مریم رئیسی
تصویر جلد کتاب خانواده وندربیکر؛ جلد اول

کتاب خانواده وندربیکر؛ جلد اول

معرفی کتاب خانواده وندربیکر؛ جلد اول

ساکنین خیابان ۱۴۱ جلد اول از مجموعه داستان خانواده وَندِربیکِر نوشته کارینا یان گلازر و ترجمه مریم رئیسی است. این مجموعه را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره مجموعه خانواده وندربیکر

خانه وندربیرکرها یک آپارتمان ساده با نمای قرمز تیره است. آنها طبقه اول این ساختمان زندگی می‌کنند. خانواده وندربیکر پرجمعیت‌اند و دوستان زیادی دارند. رفت‌وآمدشان هم زیاد است. آنها به هیچ وجه خسته‌کننده، کسل و قابل پیش‌بینی نیستند.

 این مجموعه دوست‌داشتنی و جذاب ماجراهای این خانواده شلوغ با اتفاقات عجیب و غریب است. شخصیت‌های این مجموعه آنقدر دوست‌داشتنی هستند که خودشان را به راحتی در دل بچه‌ها جا می‌کنند. محور داستان‌های این مجموعه روابط بین انسان‌ها و پیچیدگی‌ها و چالش‌های غیرمنتظره زندگی است. 

خانواده‌ی وندربیکر کتاب منتخب کتابخانه‌ ملی کودکان آمریکا و کتاب منتخب پاییز ۲۰۱۷ انجمن کتابفروشی‌های آمریکا شده است.

لیندا سو پارک نویسنده‌ و برنده‌ی جایزه‌ی نیوبری، درباره‌ی این کتاب گفته: «خانواده‌ وندربیکر هم کنار خانواده‌ مِلِندی، خانواده‌ی کاسون و خانواده‌ی متنوع، تو فهرست کتاب‌های خانوادگی موردعلاقه‌ من قرار گرفت. عاشق تک‌تک اعضای خانواده‌ وندربیکرم! داستانشون کاملا مسحورکننده‌ست: اصلا دلم نمی‌خواست تموم بشه. می‌شه ادامه داشته باشه، لطفا؟»

بوک‌لیست هم درباره‌ی این رمان نوشته است:‌ «کمتر خانواده‌ای درادبیات کودک و نوجوان هست که به اندازه‌ وندربیکرها سرگرم‌کننده و جذاب باشد... یک داستان روان و زیبا... و به‌شدت سرگرم‌کننده.»

 درباره خانواده وندربیکر؛ جلد اول؛ ساکنین خیابان ۱۴۱

 پنج روز تا کریسمس مانده است و بچه‌ها باید به فکر آجیل و شیرینی عید باشند اما یک‌دفعه مامان و بابا تصمیم می‌گیرند مسئله مهمی را به بچه‌ها بگویند. آنها مجبورند تا آخر ماه خانه محبوبشان را ترک کنند. چون صاحبخانه حاضر نیست به خاطر شیطنت بچه‌ها اجاره‌نامه را تمدید کند. این موضوع بچه‌ها را وادار به هرکاری می ‌ند تا صاحبخانه، آقای بیدرمن، آنها را دوست داشته باشد.

 درباره کارینا یان گلایزر

کارینا شغل‌های زیادی داشته است. از پیش‌خدمتی تا فعالیت‌های اجتماعی و تدریس به بی‌خانمان‌های پناه‌گاه‌ها. او اکنون تمام وقتش را به نویسندگی اختصاص داده است و ویراستار وبلاگ بوک‌رایت هم هست. کارینا با دو دختر و همسرش و تعدادی حیوان که به او پناه آورده‌اند در هارلم نیویورک زندگی می‌کند.

خواندن کتاب خانواده وندربیکر؛ جلد اول؛ ساکنین خیابان ۱۴۱  را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

همه نوجوانانی که داستان‌های سرگرم‌کننده و در عین حال آموزنده و جذاب دوست دارند مخاطبان این کتاب‌اند.

بخشی از کتاب خانواده وندربیکر؛ جلد اول؛ ساکنین خیابان ۱۴۱

توی محله‌ای آرام با ساختمان‌های شبیه هم در خیابان ۱۴۱، داخل آپارتمانی با سنگ‌های قرمز تیره، خانوادهٔ وَندِربیکِر برای جلسه‌ای خانوادگی در اتاق نشیمن دور هم جمع شدند. حیوان‌های خانگی‌شان، گربه‌ای به نام فرَنتْس، یک طوطی به نام جُرج واشنگتن و خرگوشی به نام پاگانینی روی فرش اتاق نشیمن که نور باریکی از آفتاب بعدازظهر رویش می‌تابید، دراز کشیده و مشغول چُرت عصرگاهی بودند. لوله‌های آب داخلِ دیوارها هم با صدای خوشایندی آن‌ها را همراهی می‌کردند.

«ترجیح می‌دین اول خبر خوب رو بشنوین یا خبر بد؟»

پنج فرزند خانوادهٔ وندربیکر به پدر و مادرشان نگاه کردند.

ایسا و لِینی گفتند: «خبر خوب.»

جِسی، اولیوِر و هایاسینْث گفتند: «خبر بد.»

بابا گفت: «خب، اول خبر خوب.» مکثی کرد و عینکش را روی صورتش صاف کرد. «بچه‌ها شما می‌دونین که من و مامان چه‌قدر دوستتون داریم، درسته؟»

اولیورِ نه‌ساله که عاقل‌تر از سنش به نظر می‌رسید، کتابش را پایین آورد و با چشمانی نیمه‌باز، چپ‌چپ نگاهشان کرد و گفت: «نکنه دارین از هم طلاق می‌گیرین؟ مامان و بابای جیمی‌اِل۱۰ هم از هم جدا شدن. بعد بهش اجازه دادن یه مار تو خونه نگه داره.» و هم‌زمان با پشت کتانی‌هایش زد به کپهٔ بلندی از دایرة‌المعارف‌های قدیمی که رویشان نشسته بود.

بابا شروع کرد: «نه، ما داریم...»

هایاسینْثِ شش‌ساله که اشک توی چشم‌های گرد معصومش حلقه زده بود با صدایی آرام پرسید: «راست می‌گه؟»

مامان گفت: «البته ما...»

لِینی چهار سال و نه ماهه که تازه یاد گرفته بود روی فرش کله‌معلق بزند، پرید وسط حرف مامان: «طلاخ چیه؟» او لباس‌هایی با طرح چهارخانهٔ قرمز، راه‌راه بنفش و خال‌خال آبی‌سفید با هم جور کرده و پوشیده بود.

جِسی دوازده‌ساله که از پشت عینک فریم‌مشکی‌اش نگاه تندی به پدر و مادرشان می‌کرد، توضیح داد: «یعنی مامان و بابا دیگه همدیگه رو دوست ندارن. واقعاً وحشتناکه.»

ایسا، خواهر دوقلوی جِسی هم گفت: «باید نصف‌نصف باهاشون وقت بگذرونیم.» ویولنش را دستش گرفته بود و آرشه‌اش را به دستهٔ مبل فشار می‌داد. «تعطیلات و تابستون‌ها و این‌جور وقت‌ها رو باید یکی‌درمیون باهاشون بگذرونیم. وای احساس می‌کنم حالم داره بد می‌شه.»

مامان دست‌هایش را بالا برد. «بسه! همگی لطفاً... بس کنین. من و بابا اصلاً قرار نیست از هم جدا شیم. همه‌تون اشتباه فهمیدین.» مامان نگاهی به بابا انداخت، نفس عمیقی کشید و لحظه‌ای چشم‌هایش را بست. ایسا متوجه حلقه‌های تیرهٔ زیر چشم‌های مادرش شد که تا یک هفتهٔ قبل اثری ازشان نبود.

چشم‌های مامان باز شدند. «اصلاً از اول شروع می‌کنیم؛ اول بگین ببینم، از یک تا ده چه‌قدر این خونه رو دوست دارین؟»

بچه‌های خانوادهٔ وندربیکر نگاهی به خانه‌شان انداختند؛ آپارتمانی با نمای سنگی، در محلهٔ هارْلِم شهر نیویورک.


hedyeh
۱۴۰۰/۰۲/۳۱

من ۲۳ سالمه ولی از خوندن این کتاب به شدت لذت بردم.همیشه دوست داشتم توی یه همچین خانواده پر جمعیتی زندگی کنم. بنظرم گاهی خوندن کتاب های این سبک باعث میشه حالمون خیلی بهتر بشه(امروز که خیلی بهم کمک کرد و

- بیشتر
𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
۱۴۰۰/۰۶/۰۴

یه کتاب دوست‌داشتنی و جذاب🌻🍒🌵 پیشنهاد میکنم بخونید🚴‍♀️😁✨

کاربر ۲۸۵۱۴۲۹
۱۳۹۹/۱۱/۳۰

گاهی اوقات عادت کردن،باعث میشه از تغییر وحشت داشته باشی و نتونی و نخوای خودت رو با شرایط ایجاد شده همراه کنی. توی آپارتمان قرمز نماسنگی وندربیکر ها،همه چی به خوبی میگذره.فقط 5 روز تا کریسمس مونده و بچه ها باید

- بیشتر
💜
۱۳۹۹/۰۹/۳۰

خیلی جذابه من این کتاب را دارم و خیلی خوشم اومد 😍🤩🤗😉😊😚 توصیه می کنم حتما بخونید.🙏🏻😉😊❣💞💕💝

nika paater
۱۴۰۲/۰۵/۳۰

کتاب باحالیه من خوشم اومد از همه ی ژانر ها یکم توش بود😅

AMIr AAa i
۱۴۰۱/۰۲/۱۹

تقریباً قشنگ بود.

bookworm📚
۱۴۰۰/۱۱/۲۴

من تازه خریدم ولی تا جایی که خوندم خیلیییییی عالی بود توصیه می کنم🌷🌼🌻👍

Dr.Kimiya
۱۴۰۰/۱۰/۱۲

دوست داشتم ❤ خیلی خوب بود 🌼 حتما بخونید 🎹💫

🕊️📚kerm ketab
۱۴۰۲/۰۷/۲۳

جذاب بود🌟

بوک تاب
۱۴۰۲/۰۳/۲۱

مناسب دبستان و راهنمایی،،.🙂

«خانه، دنج‌ترین و دلپذیرترین جای دنیا بود.»
bookworm📚
«من و خانه، دوستانی صمیمی هستیم.» ـ ال. ام. مونتگومری، آن شرلی
Book
کسی که به حیوان‌ها عشق نورزد، بخشی از روحش ناهشیار باقی خواهد ماند.
بلاتریکس لسترنج
«اصلاً از اول شروع می‌کنیم؛ اول بگین ببینم، از یک تا ده چه‌قدر این خونه رو دوست دارین؟» بچه‌های خانوادهٔ وندربیکر نگاهی به خانه‌شان انداختند؛ آپارتمانی با نمای سنگی، در محلهٔ هارْلِم شهر نیویورک. در آپارتمانشان یک زیرزمین بود و اتاق نشیمنی که انتهایش به آشپزخانه‌ای اوپن می‌رسید، به علاوهٔ یک سرویس بهداشتی و اتاق لباسشویی در طبقهٔ همکف و سه‌تا اتاق‌خواب، اتاقک لباسی که به اتاق‌خواب اولیور تبدیل شده بود و یک سرویس بهداشتی دیگر که همه به ردیف در طبقهٔ اول بودند. دری در طبقهٔ همکف به حیاط‌خلوت باریکی باز می‌شد و آن‌جا گربهٔ ماده‌ای با بچه‌های تازه به دنیا آمده‌اش، زیر بوتهٔ گل اِدریسی زندگی می‌کردند. بچه‌ها به سؤال مامان فکر کردند. جِسی، ایسا، هایاسینْث و لِینی جواب دادند: «ده.» اولیور که هنوز با نگاه مشکوکی، چپ‌چپ به مادر و پدرش خیره شده بود، گفت: «یه میلیون.»
:(Nahid):
«من و خانه، دوستانی صمیمی هستیم.»
bookworm📚
با این‌که همهٔ ساختمان‌های نماسنگی در آن خیابانِ باریک و پوشیده از درخت، هم‌اندازه بودند ولی هر کدام شخصیت مستقلی داشت. یکی مثل پدربزرگی سرحال و تپل، گرد و قلمبه بود با نمای خارجی منحنی و پیچ‌وتاب‌هایی بالای پنجره‌های گِرد جغدی. چند قدم پایین‌تر، ساختمانی کاملاً قرینه با حالتی شاهانه‌تر قرار داشت که با همسایهٔ بازیگوشش کاملاً در تضاد بود؛ ساختمانی با مناره‌های پرزرق‌وبرق و بام‌پوش‌هایی رنگارنگ که در روزهای آفتابی می‌درخشید.
bookworm📚
«کسی که به حیوان‌ها عشق نورزد، بخشی از روحش ناهشیار باقی خواهد ماند.» هایا
🌱 آونـב
در ذهنشان دانشگاه بیشتر و بیشتر داشت به جایی تبدیل می‌شد که رویاها می‌میرند و از بین می‌روند.
بلاتریکس لسترنج
مادر و پدر نازنینم که هر چه دارم از آن‌هاست.
شیدا زارع نجات
«خانه، دنج‌ترین و دلپذیرترین جای دنیا بود.»
شیدا زارع نجات
بچه‌ها همیشه از شنیدن این جملهٔ پدر و مادرشان که همه‌چیز روبه‌راه می‌شود، متنفر بودند.
Book
«به نظرم پیشنهادت خیلی هوشمندانه بود.» اولیور کمی انرژی گرفت و گفت: «واقعاً؟» ایسا جواب داد: «معلومه! من که حسم خیلی مثبته.» اولیور کتابش را بست و گفت: «پس بذار اون‌یکی پیشنهادم رو بهت بگم. به نظرم ما باید هم‌زمان از لِینی، هایاسینْث و جِسی استفاده کنیم. اول جِسی قفل درِ خونهٔ بِیدرمَن رو باز می‌کنه. بعد هایاسینْث می‌تونه با سوزن‌های خیاطی‌ش اون رو شکنجه بده. بعد لِینی می‌تونه با بوس و بغل خفه‌ش کنه تا...» ایسا پرید وسط حرفش: «بیا دعا کنیم همون پیشنهاد اول نتیجه بده و اون بفهمه که ما چه آدم‌های فوق‌العاده‌ای هستیم و ازمون خواهش کنه تا بمونیم.»
«:Scarlet
سال پیش، عمو آرتور کمربندِ ابزار به‌کمر و دریل به‌دست، بی‌خبر از راه رسید و اعلام کرد که اگر اولیور بخواهد بین چهارتا خواهر دوام بیاورد، به دو چیز احتیاج دارد؛ قدرت تخیل و جایی که بتواند به آن پناه ببرد. عمو در هر جایی از دیوار اتاق که می‌شد، قفسهٔ کتاب نصب می‌کرد و بابا هم با تعجب به آن آشفته‌بازارِ ساخت‌وساز خیره شده بود. از آن روز به بعد، عمو آرتور هر ماه برای اولیور چند کتاب می‌فرستاد، کتاب‌هایی دربارهٔ ابَرقهرمان‌ها، اسطوره‌های یونانی، دزدان دریایی، اکتشافات فضایی و رئیس‌جمهورها. حالا وقتی کسی وارد اتاق اولیور می‌شد، احساس می‌کرد وارد کتابخانه‌ای کوچک شده که اتفاقاً یک نفر هم در آن زندگی می‌کند.
«:Scarlet
بابا آهسته گفت: «هنوز با قضیهٔ اسباب‌کشی کنار نیومدن، نه؟» مامان به چشم‌های بابا نگاه کرد، صورت او را نوازش کرد و گفت: «هر اتفاقی که بیفته، من برای اون شش سالی که این‌جا گذروندیم ممنونم.» بعد مکثی کرد و گفت: «حتی با وجود این‌که باید روپوش می‌پوشیدی.» لبخند بابا نتوانست اندوه چشم‌هایش را تغییر دهد. دستش را روی دست مامان گذاشت و گفت: «زندگی توی این خونه، نمی‌تونست بهتر از این باشه.»
«:Scarlet
لِینی از خنده ریسه رفت و بابا او را از روی شانه‌هایش به پایین تاب داد و روی زمین گذاشت. لِینی از ترسِ حملهٔ غلغلکی، محکم دست‌وپایش را دور پای چپ بابا پیچید. بابا هم یواش‌یواش کشاندش به آن‌جایی که همسرش مشغول هم‌زدنِ خمیرِ نان‌پنیری بود. قابلمهٔ سوپ روی اجاق قُل می‌زد و بوی مطبوع انواع سبزیجات همه‌جای آشپزخانه پیچیده بود. بابا گفت: «سلام بر بانوی زیبا.» و گونهٔ مامان را بوسید. مامان نگاهی به سر تا پای بابا کرد. بابا هنوز لباسِ مخصوص کارش تنش بود؛ لباسی که خودش انتخاب کرده بود و اصرار داشت موقع انجام کارهای ساختمان بپوشد. مامان گفت: «جنبهٔ مثبت این ماجرا اینه که اگه از این خونه بریم، دیگه مجبور نیستی این لباس سرهمی رو بپوشی.»
«:Scarlet
«آفرین! یه اجرای عالی از چارداش! فوق‌العاده بااحساس! و بسیار پرشور!» ایسا چشم گرداند و گفت: «بی‌خیال بابا. خیلی بد بود.» «ولی هر بار یه جورِ تازه‌ای اجراش می‌کنی، ویولنیست کوچولوی من. هیچ‌وقت دقیقاً این‌طوری نزده بودی، درسته؟ زیبایی موسیقی زنده به همینه!»
«:Scarlet
کسی که به حیوان‌ها عشق نورزد، بخشی از روحش ناهشیار باقی خواهد ماند
شقایق.م
«لِینی نصفه‌شب تو رو بیدار می‌کنه که بِبَری‌ش دستشویی؟» لِینی توضیح داد: «به خاطر هیولاها... که دندون‌های تیز و دهن گنده دالَن... اگه تَهنایی بِلَم دستشویی، من رو دُلُسته قورت می‌دن.»
maneli1388
بابا که دیوار دستشویی را سمباده می‌زد تا برای رنگ شدن آماده باشد، از آن‌جا بیرون آمد. او که داشت به آشفته‌بازار آشپزخانه نگاه می‌کرد، گفت: «فکر کنم تو هر وسیله‌ای رو که تا حالا برای آشپزی اختراع شده، داری.» بعد یک گازانبر فلزی با نوکی شبیه سوزن، برداشت و گفت: «این چیه؟!» مامان گفت: «برای فُرم دادنِ فونْدانته، نده به لِینی...» و در همان لحظه، بابا آن را داد دست لِینی. لِینی گفت: «وای چه باحاله!» و آن را باز و بسته کرد. مامان التماس کرد: «خواهش می‌کنم نجاتم بده ایسا.» ایسا ابزار فوندانت را از دست لِینی بیرون کشید، آن را به مامان داد و گفت: «لِینی پاشو بریم یه قدمی بزنیم.»
S.b
«مامان نمی‌شه یه نفر دیگه شیرینی‌ها رو ببره؟ آخه برای هرکی شیرینی می‌برم بهم تعارف می‌کنه برم تو و بعد عکس نوه‌هاشون رو بهم نشون می‌دن و مُخ من رو می‌خورن.»
maneli1388

حجم

۵۸۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۳۲ صفحه

حجم

۵۸۳٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۳۲ صفحه

قیمت:
۷۷,۰۰۰
تومان