کتاب چشم های سبز هی هو ها ما
معرفی کتاب چشم های سبز هی هو ها ما
کتاب چشم های سبز هی هو ها ما رمان نوجوانی از ریحانه جعفری است. این داستان درباره پسرکی شر و شیطان است که به علت خاصی با همه گربههای روی زمین مشکل دارد...
درباره کتاب چشم های سبز هی هو ها ما
کتاب چشم های سبز هی هو ها ما داستان زیبایی از یک خانواده است که دچار مشکلات شدید مالی شدهاند. پدر خانواده گول شریکش را خورده است، همه چیز را باخته و حالا به یک مدرسه نقل مکان کردند تا آنجا زندگی و کار کنند. مادر خانواده به خاطر مشکلات مالی رفته است و بچه ها ماندهاند و پدرشان. یکبار که گربهها مرغ عشق پسرک را خوردند، او کینه همهشان را به دل گرفت و حالا هرجایی میرود و هر گربهای که میبیند، برایش حکم کیسه بوکس دارد...
کتاب چشم های سبز هی هو ها ما را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان و دوستداران ادبیات کودک و نوجوان از خواندن این داستان لذت میبرند.
درباره ریحانه جعفری
ریحانه جعفری در اصفهان متولد شد. او مترجم و نویسنده ادبیات کودک و نوجوان است. تحصیلاتش را در رشته روانشناسی بالینی تا مقطع کارشناسی ادامه داد و فعالیتش در حوزه ادبیات کودک و نوجوان را در سال ۱۳۷۲ آغاز کرد. او برای نشریات مینویسد، داستان مینویسد، ترجمه میکند و کارگردانی چند فیلم کوتاه را هم در کارنامه هنریاش دارد.
بخشی از کتاب چشم های سبز هی هو ها ما
«بهم رحم نکردین، بهتون رحم نمیکنم. نابودتون میکنم!»
کوله مدرسه را انداختم رو کولم. شکمم بدجوری قاروقور میکرد. یک ناهار گرم مامانپز میخواست. کج کردم طرف خانه. توی آن کوچه تنگ، موتورسواری بهسرعت بهطرفم آمد. پریدم تو کوچه بغلی و یکدفعه با گربهای قهوهای شاخبهشاخ شدم. یک لحظه نگاهمان به هم گره خورد. چشمهاش پرِ ترس بود. پا گذاشت به فرار. کیفور از ترسش، دویدم دنبالش. چرکِ چروکی تند میدوید. رفت لای آشغالهای ته کوچه. کمین کردم پشت ماشین. کمی بعد، از مخفیگاهش آمد بیرون. چیزی را که لای دندانهاش بود گذاشت جلوش و شروع کرد به خوردن.
در یک آن، که نه اون فهمید و نه خودم، پریدم و لگد محکمی حوالهاش کردم. میومیوی تیزی کرد و زد به چاک. سایه به سایهاش دویدم. نزدیک بود ماشینی بزند بهم. به چند نفر تنه زدم. از کوچه دوید تو پسکوچه. از کوچه دویدم تو پسکوچه. از کوچههایی گذشتم که نمیشناختم. هرچه بیشتر میدواندم، عاصیتر میشدم. دیگر هیچی حالیم نبود. فقط میخواستم دخلش را بیاورم. پیچید تو کوچهای. سر کوچه که رسیدم، نبود. لعنتی غیبش زده بود. خیس عرق بودم و سینهام افتاده بود به خسخس. ایستادم تا نفسم جا بیاید.
سکوت عجیبی بود. پرنده پر نمیزد. رفتم تو کوچه. برگهای خشک زرد و نارنجی زیر پاهام خشخش میکردند. خانه و پنجرهای در کار نبود. بنبست بود! دیوارهای قدیمی دور تا دورم از درختهای سپیدار پارک محلهمان بلندتر بودند. درست ته بنبست، آخرِ دیوارِ سمتِ راستی، توی یک فرورفتگی دری نیمهباز بود. سرم را از لای در بردم تو. کسی نبود. درِ فلزی زنگزده را هل دادم. قیژقیژکنان باز شد. زمین مخروبهای بود با کلی چیزهای اسقاطی ماشینهای تصادفی؛ تایر، اتاقک شکستهپکسته، درهای تورفتهٔ جلو و عقب، جلوبندی داغون، سقف خردشده، سپر، صندلی پارهپوره و...
رفتم جلو. با صدای افتادن چیزی فلزی از جا پریدم. برگشتم. سپری افتاده بود رو صندوقعقب ماشین. آنطرفتر کلاغ سیاهی به سقف ترکیدهٔ ماشینی، نوک میزد. برگهای خشک از رو ماشین ریختند پایین...
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه