کتاب نیمکت آخر
معرفی کتاب نیمکت آخر
کتاب نیمکت آخر نوشته خوان مایورگا است که با ترجمه صنم نادری منتشر شده است. ریاضیدان، فیلسوف، مترجم و نمایشنامه نویس برجسته اهل مادرید است که به عنوان یکی از معتبرترین نویسندگان نسل خود به شمار میآید و بارها برندهی جوایز مهمی از جمله «بهترین نمایشنامهنویس سال اسپانیا» بوده است. وی عضو مؤسس آکادمی هنرهای نمایشی اسپانیا است و هم اکنون ریاست بخش هنرهای نمایشی دانشگاه کارلوس سوم در مادرید را بر عهده دارد.
درباره کتاب نیمکت آخر
او همواره تلاش میکند در آثارش به بررسی حقایق روز به گونهای عجیب، حاد و در عین حال شفاف و به آشفتهترین روش ممکن بپردازد. معماری قصهگویی مایورگا بر پایه ای بنا شدهاند که برای آشکار کردن خود، نیازی به اقدامات صریح ندارند، این خود نوعی کنارهگیری از روند منصوب در نمایشنامهنویسی معاصر محسوب میشود. فلسفه و هنر مایورگا وظیفه دارند تا واقعیتی را نشان دهند که دیگر مشهود نیستند و مانند تئاتر نمیتوانند خود را از سیاست جدا کنند. ابزارهای او در واقع قدرت خالص کلمات و زبان هستند که به بیننده و تصور او واگذار میشوند. در نمایشنامه های او، که به وضوح با لحنی آشفته نگارش میشوند، در عین حال نوعی هیجان و شتابزدگی جنونآمیز وجود دارد که قصد دارند تاریخ و مسائل روز جهانی را به طور کامل و بیپروا تعریف کنند.
خواندن کتاب نیمکت آخر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات نمایشی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب نیمکت آخر
خوآنا: این جمله رو پارسال و سال قبلشم میگفتی.
[جرمن در برگهٔ جدید عدد یک را با مداد قرمز مینویسد و آن را به خوآنا میدهد.]
جرمن: [برگهٔ دیگری را برمیدارد و آن را میخواند.] «شنبه تلویزیون نگاه کردم. یکشنبه خسته بودم و کاری نکردم.» تمام. به این نیمساعت وقت دادم و اون برای من فقط دو خط نوشته. چهل و هشت ساعت از زندگی یه پسر بچهٔ هجده ساله. شنبه تلویزیون، یکشنبه هیچی. [در برگه یک صفر مینویسد و برگه را به خوآنا میدهد. برگهٔ دیگری برمیدارد.] ازش نخواستم که زاویهٔ حاد یک متساویالاضلاع رو برام حساب کنه که. ازشون خواسته بودم تا آخر هفتهای رو که گذروندن رو تعریف کنن. برای اینکه بفهمم اصلاً میتونن دو تا جمله کنار هم بذارن یا نه. اما دیدم نه، اصلاً نمیتونن. [برگهٔ دیگری برمیدارد.] «از یکشنبهها متنفرم. شنبهها برایم قابل تحملترند. اما نه این شنبه. چون پدرم به من اجازه نداد تا از خانه خارج شوم. پدرم حتی تلفن همراهم رو هم از من گرفت.» [روی برگه یک صفر بزرگ دیگر مینویسد و آن را در پوشهٔ سمت راست میگذارد.] سعی کردم که بهشون مفهوم زاویه دید رو بفهمونم. اما وقتی با اینها از زاویه دید حرف میزنی انگار که برای یه شامپانزه از ریاضی محض حرف زده باشی. برای شروع براشون موبیدیک خوندم. به نظرت اصلاً فهمیدن چرا این کار رو کردم؟ اونها تا حالا حتی فیلمش رو هم ندیدن. براشون داستان رو تعریف کردم که راجع به یه ملوانه، بعد ازشون پرسیدم «حالا سعی کنید داستان رو از دید یه سوم شخص دیگهٔ داستان تعریف کنید. مثلاً از دید کاپیتان آچاپ.» همهشون با ترس و لرز و چشمهای وحشتزده بهم نگاه میکردن، انگار براشون یه معمای ابوالهولی مطرح کرده بودم، یا اینکه ازشون خواسته بودم تا یه مسئلهٔ فیزیک کوانتوم رو برام حل کنن. «باشه، اصلاً بنویسید آخر هفتهتون رو چطور گذروندید. فقط نیم ساعت وقت دارید.» بعد همهشون این مزخرفات رو تحویلم دادن. چرا سرنوشت با من همچین کاری کرد؟ برای چی جای من الآن باید اینجا باشه؟ هیچ چیزی غمانگیزتر از این نیست که کسی معلم ادبیات یه دبیرستان باشه. روز اول که این شغل رو انتخاب کردم، فکر میکردم که تمام زندگیم رو کنار کتابهای ادبی مختلف میگذرونم. اما حالا میفهمم که دارم زندگیم رو کنار این ابلهها تباه میکنم. حالا من میتونم با اینها یه جورایی کنار بیام اما وقتی به آینده فکر میکنم، وحشت تمام وجودم رو میگیره. اینها مثلاً آیندهسازها و امیدهای فردای این سرزمینن. هر کس اینها رو بشناسه، افسرده میشه. همه از حملهٔ مغولها و بَربَرها حرف میزنن، اما هیچکس نمیدونه من کنار اینها چه میکشم. اینها از بَربَرها هم بدترن. توی تاریخ هم نیستن. همینجان، توی همین کلاسهای دبیرستانهای خودمون. [برگهٔ دیگری برمیدارد.]
خوآنا: نمیدونستم باید بهشون تسلیت بگم یا نه، درست موقعی که داشتم از کلیسا میاومدم بیرون، یکی از اونها اومد به سمتم، نمیدونم کدوم یکیشون بود، آخه خیلی به هم شبیهن، نمیشه درست تشخیصشون داد. بهم گفت که فردا هر دوتاشون مییان یه سر به گالری بزنن تا در مورد آینده با هم حرف بزنیم و تصمیم بگیریم. در مورد آینده! فهمیدی چی گفتم؟
حجم
۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه
حجم
۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه