کتاب استهبان در صدای باد و خاک گم بود
معرفی کتاب استهبان در صدای باد و خاک گم بود
کتاب استهبان در صدای باد و خاک گم بود نوشته بهاءالدین مرشدی است. این کتاب شامل چهار داستان است با نامهای استهبان در صدای باد و خاک گم بود، تو میخواهی جنگ راه بیندازی، چه کسی به در میکوبد و یه موجود دل بخواه.
درباره کتاب استهبان در صدای باد و خاک گم بود
آنچه در اولین برخورد با داستانهای مرشدی توجه شما را جلب میکند اتفاقات و دنیای عجیبی است که در ذهن خون نساختهاید. او شما را با خود به دنیای عجیب داستانهایش میبرد و اجازه میدهد با دنیایی روبهرو شوید که هرگز در ذهن خود نساختهاید. در دنیای داستانهای او جزئیات به شکل حیرتانگیزی کنار هم قرار گرفتهاند. داستان چه کسی به در میکوبد بر اساس یکی از شعرهای شمس لنگرودی است و خیال و زیبایی را با هم آمیخته است.
خواندن کتاب استهبان در صدای باد و خاک گم بود را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر به ادبیات داستانی معاصر ایران علاقهمند هستید این داستان را به شما پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب استهبان در صدای باد و خاک گم بود
آن روز همه مرده بودند. همه مردههای قبرستان مرده بودند و توی قبرستان سکوت بود و تنها سکوت بود. پیراسته نود سالش بود که مرده بود و پای ورودی امامزاده خاکش کرده بودند. موسوی هشتادساله مرده بود سالها بعدتر از پیراسته و او را دورترها خاک کرده بودند. موسوی از توی قبر بیرون آمد و مبهوت دور و برش را دید. موسوی هروقت از قبر بیرون میآید همینطور محو به دنیا نگاه میکند انگار کن هشتاد سال زندگی نکرده است توی این دنیا. درست عین فراموشیای که به جانش بود پیش از مردن. همانطور محو به قبرها نگاه میکرد و منتظر میماند تا یکی دیگر از توی قبر بیرون بیاید. اگر آن شب کسی از توی قبرش بیرون نمیآمد موسوی تا سپیده بزند میایستاد روی سنگ قبرش و میگفت: «قبر مادرم کجا بود؟»
و قبر مادرش دورتر بود از موسوی. مادر موسوی سالها و سالها پیشتر از موسوی خاک شده بود توی همین قبرستان. مادر موسوی وقتی مرده بود هشتاد سالش بود و خیلی دورتر از موسوی توی قبر خودش بود و به ساعت شماطهداری فکر میکرد که پیش از مرگ بالای سرش صدا میکرد و او را در آخرین روز بیدار نکرد. موسوی مبهوت ایستاده بود روی قبرش و تکان نمیخورد. صدای ساعت شماطهدار مادر موسوی آمد. موسوی رو برگرداند و صدا را تشخیص داد و به سمت صدای ساعت دوید. موسوی میدوید به سمت صدای ساعت شماطهدار مادرش که پا گذاشت روی قبر پیراسته. پیراسته انگار حوصله نداشته باشد از توی قبرش داد زد: «کدوم وری میری موسوی؟ چرا همچین میکنی؟»
موسوی انگار نشنیده باشد صدای پیراسته را و انگار با خودش باشد گفت: «چی کار میکنم؟»
موسوی همه چیز را بههم زده بود. سکوت قبرستان را که انگار نمیخواست بشکند، آن را بههم زده بود و پیراسته داد زده بود که: «همه چیو بههم ریختی.»
صدای فریاد پیراسته بود شاید که سکوت را شکست و ننه را از توی قبر بیرون آورد و داد زد: «راست میگه.»
حجم
۶۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه
حجم
۶۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۲۲ صفحه