کتاب زندگان
معرفی کتاب زندگان
کتاب زندگان نوشتۀ بردیا یادگاری و ویراستۀ سمانه پرهیزکاری است. انتشارات میلکان این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این اثر، مجموعهای از داستانهای کوتاه است.
درباره کتاب زندگان
کتاب زندگان، نوشته بردیا یادگاری، فیلمنامهنویس، داستاننویس و شاعر است. او پیش از این، فیلمنامۀ فیلمهای سینمایی پرویز، جانسودا و شبِ پدر را نوشته است. مجموعه داستان زندگان، نخستین اثر این نویسنده است.
کتاب حاضر، شامل ده داستان کوتاه و حاصل دهسال قصهنویسی بردیا یادگاری از دشواریها و مشکلات نسل خودش است؛ نسلی که با جنگ هشتساله چشم به جهان گشود و هنوز دنبال کشف زندگی است. این ده داستان کوتاه، با محوریت رنجهای پنهان، شهر و قلبهای گسسته نوشته شدهاند.
داستان «تهران عاشقت میکند»، از این مجموعه، برگزیدۀ «داستان تهران» شده است.
«خوابگردها هم میترسند»، «دوران بهبودی» و «تهران عاشقت میکند»، عنوانهای برخی از این داستانهای کوتاه هستند.
خواندن کتاب زندگان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب زندگان
«دربان هتل در را که باز کرد متوجه بازوبند مشکیِ او شدم. دهلیز ورودی هم مثل بیرون سرسرا پر بود از تاجگلهای سفید و پیام تسلیت و تا مدخل اصلیِ تالار همچنان دیوارها با سنگ خارای چکشخورده آجرچینی شده بودند.
تالار خلوت بود و سوز سردی داشت. مردی لاغر و ترشروی آمد پشت پیشخوان و به یکی از خدمه اشاره کرد تا در آوردن چمدان به من کمک کند. پردههای سنگین ارغوانی روی همهی پنجرههای سالن را پوشانده بودند و در نورِ زمستانییی که از پشت آنها تو میزد، گچکاریِ سردرِ پنجرهها پیدا بود. پیش از آنکه خودم را معرفی کنم، متصدی هتل گفت: «خوش آمدید.»
یقهی پالتوم را خواباندم و گفتم: «امامی هستم، کامران. برای چهار روز اتاق رزرو کرده بودم.»
با اشارهی دست برای لحظهای از من فرصت خواست، دفتری را باز کرد و بعد گردن کشید توی مانیتور کامپیوتر.
«بله... بله.»
چرخید و یکی از کلیدهای پشت سرش را با دقت از توی یک قاب کتیبهای جدا کرد و رو به من گرفت. او هم سیاه پوشیده و چشمهاش به سرخی میزد.
«اتاق با منظرهی باغ. زمستان همدان دیدنیه.»
همانطور که چشمش به من بود، رفت توی فکر. هنوز کلید را نگرفته بودم که گفت: «خیلی ببخشید، با اتفاقی که افتاده همهچیزو فراموش کردم، اگه میشه این فرمو پر کنید.» و خودنویسِ ظریفی را از جیبش بیرون آورد.
«کسی فوت کرده؟»
«بله. آقای ایزدپناه، مدیر و صاحب هتل. ایشون بیستوپنج سال ولینعمت من بودن.»
و سعی کرد بر خودش مسلط شود و حواسش را جمع فرم ریز دست من کرد.
«حتماً مرد بزرگی بودن که همه اینطور سوگوارن!»
«بله آقا. یه فاجعه... البته برای ما.»
جلوی اسمم که نوشتم "معمار و استاد دانشگاه" سرش را بالا گرفت و گفت: «پس شما برا تدریس اومدین همدان! قول میدم هتل بوعلی رو مثل خونهی خودتون دوست داشته باشین.»
فرم را امضا کردم و با کارت ملیام دادم دستش.
«نه، من برای تحقیق و یه دیدار اینجا اومدم، این اولینباره که میآم همدان ولی خلوتیِ زمستونش خیلی به دل میشینه.»
با سر حرفهام را تصدیق کرد و این بار کلید را از او گرفتم.
«طبقهی اول، اتاق سی.»
سر که تکان میداد آروارهاش عقبجلو میرفت و نزاکتش اصلاً ساختگی به نظر نمیرسید. گردن باریکاش مثل یک علمک از پیراهن و کت سیاه فاستونی بیرون زده بود و گونههای استخوانیاش میدرخشید. تشکر کردم و بههمراه مستخدمی که چمدانم را میآورد از راه پلهای بادبادکی گذشتیم و به راهرویی طولانی که روشناییِ اندکی داشت رسیدیم؛ سه نور طاقچهای با فواصلی دور از هم در لالههایی فیروزهای سوسو میزدند. در انتهای سالن راهپلهای پُرنور بود با سقفی هرمی که به طبقهی بالا راه داشت و از پنجرهای بلند در پاگرد اول، آفتاب تابیده بود روی پلکان. برای لحظهای پیکر ظریف زنی را دیدم که با دامنی بلند و قامتی کشیده چرخید رو به پلهها و از آنها بالا رفت؛ چهرهاش را یکآن دیده بودم و هرچه بالاتر میرفت کمرش در نور باریک و باریکتر میشد. میخواستم از مستخدم هتل چیزی بپرسم که دیدم با اینکه هنوز انعامش را نگرفته، رفته و من و چمدانم جلوی درِ نیمهباز اتاقیم.
خودم را انداختم روی تختخواب و خیره شدم به سقف تیرنمای اتاق. یعنی نیلوفر بود؟!
پردهی اتاق را کنار زدم. گلشنجههای پای پنجره یخ زده بودند و باغ هم که نسبتاً باغچهبندیِ منظمی داشت، رفته بود زیر برف. یاد سالهای آخر دانشکده افتادم، بعد از تمامشدن جنگ دوباره برگشته بودم دانشگاه ولی گمشدن ناگهانی نغمه و خاطرات تلخِ جنگ، دیگر آنهمه حسوحالِ شوخی و خنده را از من گرفته بود و سالها طول کشید تا دختر دیگری آمد توی زندگیم؛ این یکی هم مثل نغمه یکهو دود شده بود رفته بود هوا، انگار نه انگار. چند لحظهی ساده از اتفاقاتی معمولی در ذهنم مجسم شد؛ سایر خاطراتم محو بودند و دیریاب. حتا یادم رفته بود که آخرینبار نیلوفر را کجا دیدهام! او به شکلی ناگهانی از زندگیِ من بیرون رفته بود، مثل نغمه. و من اینرا پذیرفته بودم و خودم را انداخته بودم توی معماری. آب بالا آمده بود و ویلاهای ساحلی را غرق کرده بود و حالا تا چشم کار میکرد دریا بود. همین.»
حجم
۲۰۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۲۰۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
نظرات کاربران
گرم،گیرا. ساده و صمیمی
عالی بود .
بردیا یادگاری نویسنده ی خیلی خوبیه
برای مسابقه شب خند بر اساس امتیاز جایزه ها تفاوت دارند یا هرکس با هر امتیازی وارد قرعه کشی میشه؟ 🤔🤔
کی قرعه کشی میشه
عالی بود و از داستان آخر لذت بردم. نثر گیرا و روانی رو داره.
حیف وقت. آشفته، بی معنی و بی سر و ته است.
سلام من کتاب زندگان رو خریدم از کجا باید بخونمش؟ وقتی کتاب رو نخوندم چه جوری امتیاز بدم ؟ اینکه نظر تا امتیاز ندی ثبت نمیشه اشتباست
کتاب چند صفحه هست؟
نمیگن برنده هارو?!!!