کتاب رویاهای گمشده
معرفی کتاب رویاهای گمشده
مجموعه داستان رویاهای گمشده نوشته الهه رضاییزاده موضوعاتی برگرفته از زندگی.
همزادپنداری با شخصیتهای یک داستان به دلیل برگرفتن سوژههایی از زندگی مردم به راحتی رخ میدهد، غلبه بر نومیدی و نمایش قدرتمند امید و امیدواری میتواند بر خواننده اثری مطلوب بگذارد و اگر میان زندگی خودش و قهرمان داستان شباهتهایی هم پیدا کند آنوقت است که نویسنده به کمک داستان خود، او را به زندگی و غلبه بر مشکلات امیدوار میسازد و این همان مسیری است که الهه رضاییزاده در این مجموعه با قلم روان خود برای داستانهایش برگزیده است.
داستانهایی که به ترویج امید، غلبه بر تاریکیهای روح و نگاه به زیباییهای زندگی پرداختهاند.
خواندن کتاب رویاهای گمشده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستانهای کوتاه ایرانی مخاطبان اصلی این کتاباند.
بخشی از کتاب رویاهای گمشده
چهارپاره آتش
کنار پنجرهٔ اتاق پدر نشسته بودم و به روزهای آرام گذشته فکر می کردم. روزهایی که پیش تر به شایستگی قدرشان را نمی دانستم. زمانی که پدر زنده بود و انگار همه چیز سر جای خودش بود.
طراوت حُسن یوسف های پشت پنجره می گفت: او هنوز زنده است!
آخر پدر حسن یوسف ها را خیلی دوست داشت. اما سر و صدای بچه های برادرم کامران که از صبح تا به حال کلافه ام کرده بودند، چیز دیگری می گفت. دیگر تاب نیاوردم، با شتاب از اتاق خارج شدم، وسط پذیرایی ایستادم و چنان فریادی کشیدم که هر دوی آنها در جا خشکشان زد.
با عصبانیت گفتم: هر دوتون برین بیرون، توی حیاط بازی کنید.
در حالی که بچه ها را کشان کشان به سمت حیاط هدایت می کردم، شهره زن برادرم کفگیر به دست از آشپزخانه بیرون آمد، رو به مادر که بی خیال گوشه ای نشسته و شال گردن می بافت کرد و گفت: بشکند این دست که نمک ندارد! می بینید مادر جان؟! دیدید چطور سر بچه ها داد زد؟ اینها چه گناهی دارند؟ اگر اصرارهای کامران و نگرانیش برای شما نبود حتی یک دقیقه هم اینجا نمی ماندم.
مادر همین طور که با آرامش دانه ها را رج به رج پشت هم می انداخت، نیم نگاهی به شهره کرد و حرفی نزد.
لیکن من با حرص به او خیره شدم و گفتم: من و مادر نه احتیاجی به دلسوزی کامران داشتیم، نه شما! اصلا ما اگر این همه مهربانی شما را نخواهیم، چه کسی را باید ببینیم؟
با صدایی بغض آلود سرش را بالا گرفت و گفت: خدایا خودت شاهد باش. من که از پس زبان این دختر برنمی آیم اما تو جای حق نشستی.
بعد رو به مادر کرد و گفت: تحویل بگیرید، مادر جان، می بینید گل دخترتان را؟ این هم مزد زحمت های من در این خانه! از صبح تا شب بشور، بپز، بیار، ببر ...
فوراً جلویش ایستادم و گفتم: ما که دو نفر بیشتر نیستیم، شما زحمت بچه های خودت را می کشی.
چند لحظه ای به مادر نگاه کرد، اما او سرش پایین و مشغول کار خودش بود. بنابراین برای جلب توجه مادر در حالی که با صدای بلند اشک تمساح می ریخت هق هق کنان به آشپزخانه برگشت.
با خودم گفتم الان است که مادر برای دلداری دادن او از پی اش برود.
اما همچنان بی تفاوت سرگرم بافتن بود. فقط میله ها کمی آرام تر در دستانش تکان می خوردند.
این بار واقعا به ستوه آمده بودم. دلم می خواست گلوی شهره را بگیرم و او را خفه کنم. از این که هر دفعه پیش چشم مادر یا کامران بحث مان می شد و او با مظلوم نمایی همه چیز را به نفع خودش تمام می کرد، زورم آمده بود.
البته مادر بیشتر وقت ها سکوت می کرد. مادر ذاتا کم حرف بود. وقتی هم لب به سخن باز می کرد، همه شش دانگ حواسشان را جمع می کردند ببینند چه می خواهد بگوید به خصوص بعد از واقعهٔ آتش سوزی در کارگاه چوب بری پدر که بر اثر سهل انگاری یکی از کارگران رخ داد. حادثه ای که همهٔ ما را شوکه کرد و پدر را از ما گرفت. مادر بیش از پیش تودار و ساکت شده بود. گرچه با سوختن کارگاه پدر مثل اینکه تمام دلخوشی های من هم دود شد و به هوا رفت!
من و کامران یک خواهر و برادر بیشتر نبودیم و قبل تر رابطهٔ صمیمانه و نزدیکی بینمان برقرار بود. هیچوقت درگیری و دلخوری نداشتیم. تا هنگامی که پدر از دنیا رفت. بعد از آن اخلاق کامران از این رو به آن رو شد. گویی نفرتی از من در دل داشته و تا به حال مجال ابراز آن را نیافته و حالا این فرصت به او دست داده است. در این مدت که در خانهٔ مادر اتراق کرده بودند، هرگاه بین من و شهره درگیری پیش می آمد، چنان با نفرت به سمتم آمده و از او جانبداری می کرد که گمان می کردم تاکنون او را درست نشناخته ام.
با خودم می گفتم: هرچه باشد شهره همسر اوست و عزیز دلش. با این وجود قلبم می شکست. پس جای من کجای دلش بود؟ من هم خواهرش بودم. حتی یک بار نشد حق را به من بدهد! با اینکه به خوبی می دانست بیشتر وقت ها حرف من، حرف حساب است!
بی تفاوتی های مادر، رفتارهای شهره و کامران، زیر و رو شدن اوضاع خانه، شیطنت بچه های کامران... همه و همه بی اندازه خسته ام کرده بودند. یک لحظه احساس کردم از درون می سوزم. سرم گیج رفت، دستم را به دیوار گرفتم و بی اختیار روی زمین نشستم. بغضم گرفت، بی صدا می لرزیدم و گریه می کردم. چرا به یک باره این قدر فرو ریختم؟!
فردای آن روز مراسم چهل ام پدر بود.
حجم
۶۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۶۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
نظرات کاربران
کتاب خیلی خوبی هست ،،توصیه میکنم نسخه کاملشو تهیه کنید و مطالعه کنید
بد نیست