دانلود و خرید کتاب خداحافظ کرخه داوود امیریان
تصویر جلد کتاب خداحافظ کرخه

کتاب خداحافظ کرخه

امتیاز:
۴.۳از ۱۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب خداحافظ کرخه

«خداحافظ کرخه» اثر داوود امیریان داستانی بر اساس خاطرات و زندگی بسیجیان هشت سال دفاع مقدس است که حال و هوا و افکار و اندیشه‌های بسیجی آن زمان را به خوبی منعکس می‌کند. هرفصل کتاب به موضوعی خاص می‌پردازد و به طور سلسله وار داستان‌ها پشت سر هم می‌آیند و یک داستان واحد را می‌سازند. ماجراها از جریان اعزام به جنگ شروع می‌شود و سپس به اردوگاه، حملات و عملیات‌ها می‌رسد و به بازگشت به خانه ختم می‌شود. «ـ سلام، بالاخره جور شد. حالا می‌تونم جبهه برم. مادرم در حالی که عرق صورتش را با چارقد می‌گرفت، گفت: «خوب، خدا رو شکر. اینم از این. راحت شدی؟ تو که ما رو کچل کردی از بس جبهه، جبهه کردی.» صورت مهربان او را بوسیدم و گفتم: «باید مصاحبه بشم.» ـ پس دَرست چی می‌شه؟ یعنی نمی‌خوای درس بخونی؟ گفتم: «بابا اونجا هم مدرسه داره. اونجا هم می‌شه درس خوند. نگران این حرفا نباش... راستی باید برم مسجد.» و با عجله به طرف مسجد دویدم. گلبانگ اذان در هوای خون‌گرفته غروب می‌پیچید. چند نفر از بچه‌ها در مسجد بودند. خلیل عظیمی هم بود. همان که یادم داد چگونه شناسنامه‌ام را دست‌کاری کنم. تا او را دیدم به سمتش دویدم و گفتم: «خلیل دمت گرم! برنامه‌هام ردیف شد. این قدر زیر گوش بابا خوندم که اعصابش تیلید شد و بالاخره هم با گریه و التماس تونستم فرم بگیرم.»
hesam
۱۳۹۹/۰۵/۲۰

همه ی کتابهای داوود امیریان فوق العاده است

فریده
۱۳۹۹/۰۹/۱۱

در مورد خاطرات نویسنده از دوران جنگ و جبهه بود. متن روان و موضوع خوبی داشت. پیشنهاد میکنم بخونید.

ایران
۱۳۹۷/۰۶/۰۸

خوب بود

م.ح
۱۴۰۱/۱۰/۲۲

کتابی بسیار زیبا و رمان گونه از فضای زیبای جبهه؛ که خواننده هم با آن می گرید و هم می خندد بسیار زیبا و معنوی بود تشکر از نویسنده‌ی عزیز

آر-طاقچه
۱۴۰۰/۱۰/۲۸

خوب و روان

S.R.N
۱۳۹۹/۰۵/۱۰

واقعا خیلی زیبا بود و من از خوندن این کتاب لذت بردم عاااااااالی👌👌👌👌

بچه‌های ادوات هم آمدند و بغل دست ما در سنگر نشستند. در بین آن‌ها یکی بود که گفت: «تا خدا نخواد تیر و ترکش به آدم اصابت نمی‌کنه. اون ترکشی که بخواد اصابت کنه، حتماً نام اون شخص با قلم الهی روش نوشته شده و...» هنوز حرفش تمام نشده بود که ترکشی دستش را پاره کرد و خون فواره زد. دستش را گرفت و با خنده گفت: «مثلاً همین ترکش که اسم من روش نوشته شده بود!»
یا فاطمه زهرا (س)
به خدا اگر پشت به آرمان و اهداف شهدا بکنیم اون‌ها تو اون دنیا با صورت خونین و بدن مجروح از ما بازخواست می‌کنن. اون وقت چی می‌خوایم بگیم؟
فریده
هنگام خداحافظی، مسئول پذیرش نگاهی تردیدآمیز به شناسنامه‌ام کرد و گفت: «برادر امیریان! فتوکپی شناسنامه‌ت یه مقدار بدخط نیست؟» بدون هیچ جوابی از ترس، زود بیرون زدم. پشت سرم صدای خنده عده‌ای از داخل اتاق به گوش می‌رسید.
احمد اسدی
«روح منی خمینی، بت‌شکنی خمینی سید و سالار منی خمینی خمینی، خمینی جانم فدایت خمینی جان، خمینی جان خمینی سرور و مولای منی خمینی خمینی، خمینی جانم فدایت»
یا فاطمه زهرا (س)
«کربلا کربلا، بیب! بیب، ما داریم می‌آییم کربلا کربلا، بیب بیب، بزن بغل ما داریم می‌آییم»
Hossein
حاجی در حالی که بغض کرده بود گفت: «برادرا! ما اومدیم اینجا تا پاک بشیم. اومدیم که گناه نکنیم. حالا کسانی که گناهکارن، از چادر خارج بشن و بچه‌هایی که اطمینان دارن بی‌گناهن، بمونن.» آه و ناله بچه‌ها بلند شد. خیلی‌ها بلند شدند و بیرون رفتند. آن‌ها خودشان را گنهکار می‌دانستند. چند نفری هم داخل چادر ماندند. ما بیرون ایستادیم و به حال آن‌ها که ماندند غبطه خوردیم. حاج آقا بایگان تک‌تک بچه‌های داخل چادر را می‌بوسید و به صورت آن‌ها دست می‌کشید و می‌گفت: «قربون چهره‌های نورانیتون برم. من رو هم تو اون دنیا شفاعت کنید.» پس از مدتی، عزاداری تمام شد و ما داخل چادر شدیم. همین که چراغ روشن شد، نتونستیم از خنده‌مان جلوگیری کنیم. صورت تمام کسانی که داخل چادر مانده بودند، سیاه بود؛ و سیاه‌تر از صورت آنان دست‌های حاجی. حاجی در حالی که می‌خندید گفت: «من رو ببخشید که این کار رو کردم. می‌خواستم به کسانی که خودشون رو بی‌گناه می‌دونن، درسی داده باشم.
م.ح
برادرا! قدر این لحظات و فرصت‌ها رو بدانید. اینجا که شما نشستین در آینده زیارتگاه عاشقان می‌شه. چه بچه‌هایی اینجا بودن که پریدن! تو اینجا نماز شب خوندن. مناجات کردن. سوختن و به وصال رسیدن. وای به حال ما اگر راه اون‌ها رو ادامه ندیم. بدا به حال ما اگه به اون‌ها خیانت کنیم.
فریده
بچه‌ها به کلاس اطلاعات «کلاس گفتن نگید» می‌گفتند.
Hossein
آن روز، بچه‌ها خودشان را سپرده بودند به آب بهمنشیر. مرا داخل آب هل دادند. خودم را به غرق شدن زدم. کسی که مرا هل داده بود هول شد و دستش را برای نجات من دراز کرد. دستش را گرفته و به طرف آب کشیدم. او هم افتاد. مشغول آب‌بازی بودیم که یکی صدا زد: «کوسه! کوسه!، داره می‌آد این طرف...» قلبم ایستاد. نمی‌دانم با چه سرعتی خود را از آب بیرون انداختم. یکی نشسته بود و قاه قاه می‌خندید. به طرفش دویدیم و او را کنار آب بردیم. یک، دو، سه... شالاپ... حالا ما به او می‌خندیدیم.
م.ح
یکی از بچه‌ها به نام حمید عسگری با خودش یک جوجه آورده بود که حالا تبدیل به مرغ شده بود؛ اما چه مرغی! حیوان مادرمرده از بس صدای شلیک گلوله و آرپی‌جی شنیده بود، پرهایش ریخته بود و به قول بچه‌ها موجی شده بود. هر چه اصرار کردیم که نمی‌شود در خط دوم این مرغ را نگه داشت، راضی نشد و بالاخره هم آن را با خود آورد.
***

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۹۴ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۹۴ صفحه

قیمت:
۲۸,۰۰۰
۱۴,۰۰۰
۵۰%
تومان