دانلود و خرید کتاب ایرج خسته است داوود امیریان

معرفی کتاب ایرج خسته است

«ایرج خسته است» رمانی با زبان طنز نوشته‌ی «داوود امیریان» است. امیریان، رویداد‌هایی که در حاشیه‌ی جبهه‌های جنگ هشت سال دفاع مقدس اتفاق می‌افتد را در قالب داستانی جذاب برای نوجوانان روایت می‌کند. داستان با ورود نوجوان ۱۵ ساله‌ای به نام «ایرج» به جبهه شروع می‌شود و تنبلی‌های ایرج، مایه‌ی شوخی بچه‌های رزمنده می‌شود. پرداختن به این وجه از اتفاقات پشت جبهه‌، نشان‌دهنده‌ی سرزندگی و روحیه‌ی خوبی است که رزمندگان در دوران جنگ داشتند. «ایرج خسته است» روایتی نو از جبهه‌های جنگ با داستان‌های کم‌حجم و به هم مرتبط است، که با زبانی ساده و روان، در حوزه ادبیات دفاع مقدس تالیف شده‌است. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «تازه چشمانم گرم خواب شده‌بود که ناگهان یک نفر با داد و فریاد، مثل گلوله پرید داخل سنگر و گفت: «ای وای، بدبخت شدیم! دایناسور! اژدها!...» و افتاد روی شکمم. از درد به خود پیچیدم. ایرج بود که هوار میزد و سرخ شده‌بود. تمام صورتش خیس عرق بود و با چشم‌هایی گشاد و موهایی سیخ‌سیخ نگاهمان می‌کرد. همه بچه‌ها از خواب پریدند و با حیرت، به او که می‌لرزید و هوار می‌کشید: «اژدها... اژدها!» خیره شدند. هوای سنگر دم کرده بود و همینجوری عرق می‌ریختیم. ایرج دستم را گرفت و بریده‌بریده گفت: «رجب جان! بدبخت شدیم. یک غول بیابانی بیرون است... یک اژدها آنجاست! بچه‌ها را بردار فرار کنیم.» بلند شد و بنا کرد به دویدن در داخل سنگر. آه و ناله بچه‌ها بلند شد که «وای سرم»، «شکمم»، «مردم وای...». گیج و منگ نشستم. اصلاً نمی‌دانستم چه شده و منظور ایرج از اژدها چیست. رستمی با سروصدای ایرج بلند شد. ایرج تا او را دید، دوید طرفمان. هنوز دو قدم نیامده پایش پیچ خورد و با سر فرود آمد روی کمرم. نفسم بند آمد. ایرج مهلت نداد و دوباره نفس‌زنان فریاد زد: «برادر رستمی! اژدها... بلند شو بچه‌ها را بردار فرار کنیم، بدبخت شدیم، خودم دیدمش، مطمئنم که عراقی‌ها را خورده و حالا دارد می‌آید سروقت ما...»»
صدرا
۱۳۹۸/۱۰/۰۲

خیلی کتاب جالب و بامزه ای بود آقای امیریان یکی از نویسندگان خوب کشور ما هستند

𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
۱۳۹۹/۰۸/۰۶

عالی بود❤️

N.A
۱۳۹۸/۱۱/۲۳

مثل تمام کتابهای اقای امیریان عالی وباورپذیر....

ali kameron
۱۳۹۹/۰۲/۰۱

به نظرم عالی بود مخصوصا قسمت های اخرش. کتابش کمی بامزه و جذابیت جالبی داشت . به نظر من عالی بود. حتما پیشنهاد میکنم که بخونید.

Tommy
۱۳۹۹/۰۱/۱۱

عالی بود مثل همه ی کتاب های اقای امیریان

•|مهدے یار|•
۱۳۹۹/۰۳/۱۰

خیلی خوب بود کتابای آقای امیریان تو زمینه دفاع مقدس واقعا محشره

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۶/۰۳

امیخته با چاشنی طنز بود .. عالیه💚

علی اکبر
۱۳۹۷/۱۱/۲۲

مثل بقیه آثار آقای امیریان ، در یک کلام عالی

Ghazal
۱۳۹۷/۰۷/۰۸

خسته نباشد...

𝑻𝒂𝒎𝒊𝒍𝒂
۱۳۹۹/۰۶/۰۶

بااینکه من قلم آقای امیریان رو بسیار بسیار دوست دارم ، اما به این کتابشون بخاطر پایان بدش چهار ستاره می دم . جا داشت کتاب کمی طولانی تر و جذاب تر باشد . با خوندن کتاب های گردان قاطرچی

- بیشتر
بلند شدم و قامت بستم. سلام نمازم را که دادم، رو کردم طرف ایرج. دیدم هنوز سر به سجده دارد. حال عجیبی پیدا کردم. لحظه‌ای همان‌طور نگاهش کردم و بعد هم شروع به خواندن دعا کردم. اذان صبح که از بلندگوهای اردوگاه پخش شد، بلند شدم و دیدم ایرج همچنان سر به سجده دارد. با تعجب بالای سرش رفتم. کنارش چمباتمه زدم و گفتم: «التماس دعا ایرج‌جان. بس است دیگر! نماز صبح را بزنیم برویم که آفتاب دارد درمی‌آید.» تکان نخورد. دستم را گذاشتم روی گرده‌اش و غُر زدم: «دِپاشو دیگر! می‌دانیم خیلی گُل‌گدایی.» دست که به او زدم، درازبه‌دراز روی زمین ولو شد! تازه متوجه شدم که آقا ایرج ساعت‌هاست خوابش برده و مشغول زیارت هفت پادشاه است!
S
«من تازه اول جوانی‌ام است. پدرم گفته اگر شهید بشوی، می‌کشمت!»
حکیمی
از ابتدای ستون پیام رسید که ذکر خدا یادت نرود!
حکیمی
داشتیم تلویزیون نگاه می‌کردیم که یکهو در اتاق باز شد و هفت هشت نفر با سروصدا ریختند تو. کم مانده بود از خوشحالی پر دربیاورم. بچه‌های دسته خودمان بودند. در مدت یک هفته‌ای که در بیمارستان بستری بودم، نتوانسته بودم ببینمشان. سرکرده‌شان هم عباس بود که در یک دست جعبه شیرینی و دست دیگرش پاکت میوه بود. به دنبالش هم چند پرستار با داد و قال وارد شدند که امروز روز ملاقات نیست، بروید بعداً بیایید! عباس همان‌طور که به طرفم می‌آمد، گفت: «برو آبجی، راحتمان بگذار. الان می‌رویم!» با بچه‌ها دیده‌بوسی کردیم. ایرج هم در آخر راضی شد که از زیر پتو بیرون بیاید و اجازه بدهد که بچه‌ها جمال بی‌همتایش را زیارت کنند!
FatemehSalimi
حاج آقا سرفه‌ای کرد و گفت: «حدیث این است: النظافه من الایمان و...؟» حاج آقا انتظار داشت ایرج ساکت بماند و مثلاً چهره در هم بکشد و برّوبرّ به حاجی نگاه کند. بعد او بگوید که: خب، معلوم است، حدیث ادامه ندارد. اما ایرج نه گذاشت، نه برداشت و گفت: «والکثافه من الشیطان!!» چشمان حاج آقا از تعجب گشاد شد. شلیک خنده بچه‌ها بلند شد. بچه‌ها دست روی دلشان گذاشته بودند و غش‌غش می‌خندیدند. حاج آقا عالمی خودش را نباخت. به صورت ایرج که موذیانه می‌خندید و نگاهش می‌کرد، خیره شد و پرسید: «حالا می‌شود بگویی این حدیث از چه کسی است؟» ایرج نفسی تازه کرد و گفت: «نصفش حدیث نبوی است و نصف دیگرش از قیس ابن اکبر سیاه!»
صدرا
حاج آقا سرفه‌ای کرد و گفت: «حدیث این است: النظافه من الایمان و...؟» حاج آقا انتظار داشت ایرج ساکت بماند و مثلاً چهره در هم بکشد و برّوبرّ به حاجی نگاه کند. بعد او بگوید که: خب، معلوم است، حدیث ادامه ندارد. اما ایرج نه گذاشت، نه برداشت و گفت: «والکثافه من الشیطان!!» چشمان حاج آقا از تعجب گشاد شد. شلیک خنده بچه‌ها بلند شد. بچه‌ها دست روی دلشان گذاشته بودند و غش‌غش می‌خندیدند.
یا فاطمه زهرا (س)
حاج آقا عالمی خودش را نباخت. به صورت ایرج که موذیانه می‌خندید و نگاهش می‌کرد، خیره شد و پرسید: «حالا می‌شود بگویی این حدیث از چه کسی است؟» ایرج نفسی تازه کرد و گفت: «نصفش حدیث نبوی است و نصف دیگرش از قیس ابن اکبر سیاه!» موج خنده بچه‌ها به دیواره حسینیه خورد و برگشت. حاج آقا دیگر کم آورد. با تعجب گفت: «قیس ابن اکبر سیاه دیگر کی است؟» ایرج جواب داد: «نمی‌شناسیدش؟ خب بچه‌محل رضا ادیسون و اصغر چهارچشم است دیگر!» خلاصه، تا آخر مجلس کسی نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد.
یا فاطمه زهرا (س)
با جان و دل قبول کردم. پریدم و ساکش را انداختم روی دوشم. همان‌طور ساکت و بی‌صدا، با یک قدم فاصله، دنبالم می‌آمد. برای اینکه سر صحبت را باز کنم، پرسیدم: «اسمت چیه اخوی؟» گفت: «ایرج. ایرج خان‌پرور.» به چادر که رسیدیم، داشتم با خودم فکر می‌کردم که چطوری توانسته با پانزده سال سن، خودش را به جبهه برساند؟
MAHDISA
تازه دستگیرم شد که موضوع از چه قرار بوده. ایرج باعث نجات بچه‌ها شده بود؛ اما نه از روی شهامت؛ بلکه از زور تنبلی!
سپیده
عملیات که تمام شد، عباس آمد سراغم و گفت: «از ایرج خبر داری؟» با لحن گرفته‌ای گفتم: «نه! چطور مگر؟» گفت: «پس بیا برویم پیشش.» با اضطراب پرسیدم: «تو را به خدا راستش را بگو. شهید شده؟» خندید و گفت: «ای بابا! ایرج و شهید شدن؟ چند تا ترکش علّافی بهش خورده و چهار چرخش را برده هوا!»
سپیده
دلم قرص شد و همراه عباس سوار بر موتور، تخت گاز راهی بیمارستان شدیم. وارد اتاقش که شدیم، دیدیم چشم‌هایش را بسته و خروپفش به هواست. پای راستش را از زانو به پایین گچ گرفته بودند و پیشانی‌اش را هم یک دور کامل، باندپیچی کرده بودند. با اضطراب رو کردم به عباس و گفتم: «انگاری حالش بد است.» عباس رفت بالای سر ایرج. درحالی‌که کتفش را تکان می‌داد، مثل مَلک عذاب نهیب زد: «پاشو! پاشو که پدر خواب را درآوردی. بلند شو کمی استراحت کن!» ایرج بدون اینکه چشمانش را باز کند، غر زد: «هوم... چیه؟» گفتم: «پاشو، پاشو که مهمان داری.» چشم‌هایش را به زور باز کرد و زیر لبی گفت: «بابا، می‌گذارید یک چرت بخوابیم یا نه؟»
سپیده
هنوز چیزی از آمدنش نگذشته بود که تمام بچه‌های گردان از دستش ذلّه شدند. حسابی تنبل بود و هی از زیر کار درمی‌رفت. از آن آدم‌هایی بود که اصلاً با همکاری با دیگران و این‌ور و آن‌ور کردن تراورس و تیرآهن و کیسه گونی هیچ میانه‌ای ندارند. حتی زورش می‌آمد صبح‌به‌صبح پتوهایش را منظم کند. با همه این حرف‌ها، به خاطر علاقه‌ای که به او پیدا کرده بودم سعی می‌کردم هوایش را داشته باشم.
سپیده
سلام نمازم را که دادم، رو کردم طرف ایرج. دیدم هنوز سر به سجده دارد. حال عجیبی پیدا کردم. لحظه‌ای همان‌طور نگاهش کردم و بعد هم شروع به خواندن دعا کردم. اذان صبح که از بلندگوهای اردوگاه پخش شد، بلند شدم و دیدم ایرج همچنان سر به سجده دارد. با تعجب بالای سرش رفتم. کنارش چمباتمه زدم و گفتم: «التماس دعا ایرج‌جان. بس است دیگر! نماز صبح را بزنیم برویم که آفتاب دارد درمی‌آید.» تکان نخورد. دستم را گذاشتم روی گرده‌اش و غُر زدم: «دِپاشو دیگر! می‌دانیم خیلی گُل‌گدایی.» دست که به او زدم، درازبه‌دراز روی زمین ولو شد! تازه متوجه شدم که آقا ایرج ساعت‌هاست خوابش برده و مشغول زیارت هفت پادشاه است!
الی هستم
سلام نمازم را که دادم، رو کردم طرف ایرج. دیدم هنوز سر به سجده دارد. حال عجیبی پیدا کردم. لحظه‌ای همان‌طور نگاهش کردم و بعد هم شروع به خواندن دعا کردم. اذان صبح که از بلندگوهای اردوگاه پخش شد، بلند شدم و دیدم ایرج همچنان سر به سجده دارد. با تعجب بالای سرش رفتم. کنارش چمباتمه زدم و گفتم: «التماس دعا ایرج‌جان. بس است دیگر! نماز صبح را بزنیم برویم که آفتاب دارد درمی‌آید.» تکان نخورد. دستم را گذاشتم روی گرده‌اش و غُر زدم: «دِپاشو دیگر! می‌دانیم خیلی گُل‌گدایی.» دست که به او زدم، درازبه‌دراز روی زمین ولو شد! تازه متوجه شدم که آقا ایرج ساعت‌هاست خوابش برده و مشغول زیارت هفت پادشاه است!
الی هستم
خرگوش‌های سفید و خاکستری لابه‌لای چمن‌ها وول می‌خوردند. گاه می‌توانستی آهوی چشم‌درشتی را ببینی که با آن نی‌نی سیاه چشمانش به تو زل زده بود و با یک حرکت کوچکت به‌سرعت دور می‌شد. شب‌ها هوا خنک بود و از خنکی مورمور می‌شدی و خودت را مچاله می‌کردی و از خنکای پتویی که رویش دراز کشیده بودی، لذت می‌بردی. همه این زیبایی‌ها دست به دست هم داده و ترکیبی درست کرده بودند که هوش از سر هر شهرزده‌ای مثل ما می‌گرفت.
آسمونی
من تازه اول جوانی‌ام است. پدرم گفته اگر شهید بشوی، می‌کشمت!
کاربر ۲۹۶۰۶۷۳
به عباس و یاشار که بغل دستم نشسته بودند نگاه کردم. چشمانشان برق می‌زد و با لبخند خاصی ایرج را به هم نشان می‌دادند. حاج آقا سرفه‌ای کرد و گفت: «حدیث این است: النظافه من الایمان و...؟» حاج آقا انتظار داشت ایرج ساکت بماند و مثلاً چهره در هم بکشد و برّوبرّ به حاجی نگاه کند. بعد او بگوید که: خب، معلوم است، حدیث ادامه ندارد. اما ایرج نه گذاشت، نه برداشت و گفت: «والکثافه من الشیطان!!»
کاربر ۲۹۶۰۶۷۳
از کنار چند سنگر دشمن گذشتیم. عرق سردی بر پیشانی و پشتم نشسته بود. حالا صدای موسیقی شدیدتر شده بود. یک ربع بعد، نزدیک قلّه بودیم. دیگر چیزی نمانده بود به قلّه برسیم که فریاد یکی از عراقی‌ها توی سیاهی شب پیچید: «عدو، عدو، قواۃ الایرانی!»
M.Khameneh.7
تعارف کردم. پتوی آویخته به لب درگاه چادر را کنار زدم و رفتیم تو. بچه‌ها دور سفره نشسته بودند و غذا می‌خوردند. دستم را گذاشتم روی شانه ایرج و گفتم: «بچه‌ها! یک هم‌کاسه جدید برایتان آوردم!» چند نفر بچه‌ها همان‌طور که نشسته بودند و به سفره اشاره می‌کردند، رو به ایرج گفتند: «بفرما...» ایرج با خجالت گفت: «خیلی ممنون.» و بچه‌ها خنده‌کنان ادامه دادند: «.... نِ خمینی، ارتش برادر ماست!»
امیر حسین عسگرزاده
دستم را گذاشتم روی گرده‌اش و غُر زدم: «دِپاشو دیگر! می‌دانیم خیلی گُل‌گدایی.»
مرتضی ش.

حجم

۳۹٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۶۳ صفحه

حجم

۳۹٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۶۳ صفحه

قیمت:
۱۸,۰۰۰
۹,۰۰۰
۵۰%
تومان