کتاب فلش

راشل نویسنده کتاب و تام شوهرش برای گذران زندگی، هنر نقاشی دیواری را انتخاب کردند و کارشان کم کم رونق گرفت. صاحب سه فرزند شدند در مسیر زندگی موفقیت‌ها، ناکامی‌ها و شکست‌ها را تجربه کردند؛ تا این‌که شبی در راه بازگشت به خانه، خری سرگردان جلوی ماشین راشل سبز شد. تام و راشل به او غذا دادند و تیمارش کردند و مدتی هم به دنبال صاحبش گشتند اما نتوانستند پیدایش کنند. آنها نام فلش را برای او انتخاب کردند. زندگی کردن با یک خر به عنوان حیوان خانگی بسیار سخت بود اما تجربه‌ای بی‌نهایت شیرین را برایشان به همراه داشت. نگهداری از فلش زندگیشان را دگرگون کرد و درهای رحمت و موفقیت و شادکامی به روی آنان باز شد. «شکست مانند پوشیدن کت خیس پشمی در یک روز داغ تابستانی است که لباس فانتزی چین‌دار مثبت‌اندیشی را زیر وزنش له می‌کند. بهترین و گاهی تنهاترین کاری که می‌شود کرد این است که بمانی و به بقای خودت ادامه بدهی و از دل این احساسات عبور کنی. سر کار می‌روی، غذا روی میز می‌گذاری، لبخند می‌زنی و بچه‌هایت را در بازی هاکی تشویق می‌کنی و شب‌ها زیر پتو دست‌ات را دراز می‌کنی تا دست‌های گرمی را در دستانت لمس کنی و هیچ لحظهٔ شیرینی را از دست ندهی. اما با تمامی این گرفتاری‌ها و فعالیت‌ها باورداری که چیزی باید تغییر کند، اگرنه تو دیگر نمی‌توانی به بقای خودت ادامه دهی. این دقیقاً همان احساسی بود که من داشتم؛ درست شبی که این خر سروکله‌اش در زندگی ما پیدا شد». راشل بعد از رسیدن به موفقیت‌های گوناگون در زندگی‌اش آنها را در وبلاگی با زنان دیگر به اشتراک می گذاشت. او سخنرانی دلچسب است که عاشق گفتن داستان‌های جالب و اغلب دردناکی است که قلب را به چالش می‌کشد و عشق پروردگار را با شیوه‌هایی غیرمنتظره آشکار می‌کند.