دانلود و خرید کتاب مرگ رنگ مائده مرتضوی
تصویر جلد کتاب مرگ رنگ

کتاب مرگ رنگ

امتیاز:
۴.۰از ۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب مرگ رنگ

«مرگِ رنگ» مجموعه یازده داستان کوتاه از مائده مرتضوی است. طفل معصوم: «هر چی فکر می‌کردم یادم نمیومد امروز صبح، تنم بوی چی گرفته بود؟ هنوز هم دستم مُشته. موقع لباس پوشیدن هم بازش نکردم. می‌ترسم نگاهش کنم. می‌ترسم پاک شده باشه. امروز صبح که در اتاق رو باز کردم، مامان ملافه روکشیده بود روی سرش. رفتم زیر ملافه و کنارش دراز کشیدم. دست کشیدم به صورتش. مثل خودش وقتی صبح‌ها می‌خواست بیدارم کنه. خیلی خسته بود حتماً. از به‌قول خودش مهمون‌بازی. این چند روزه خیلی خوش گذشته بود. همه‌اش مهمون داشتیم. عمه‌ها، عموها و خاله‌جان پری. درِ اتاق که باز شد، شکمم رو دادم تو. تا از پشت مامان معلوم نشم. از پشت ملافهٔ نازک زل زدم به در. مامان‌قشنگ بود با دایی محسن. نشستند کنار پنجره و دایی زد زیر گریه. صدای سارا و امیرعلی رو از توی حیاط شنیدم که منو صدا می‌کردن. با خودم گفتم: خدا کنه، دایی و مامان‌قشنگ نفهمن که من دیگه تو حیاط نیستم. هنوز خوابم میومد. خیلی روز بود که پیش مامانم نخوابیده بودم. دایی محسن که گریه‌هاش بلندتر شد، مامان‌قشنگ پشتش رو مالید و چیزهایی یواش‌یواش گفت که من نشنیدم. این هفته خیلی گریه کرده بود. مامانم می‌گفت از سربازی می‌ترسه و دلش برای «نجیبه»، نامزدش تنگ می‌شه. مامان‌قشنگ سرش رو یه کم کج کرد طرف ما، بعد خودش هم انگار بغض کرد و به دایی محسن گفت که پنکه رو روشن کنه.»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
۱۳۹۷/۰۶/۱۷

رسما در مورد مرگ هست! داستان طفل معصوم رو دوست داشتم از این نظر ک خیلی خوب احساسات رو نوشته بود... بغضم گرفت. سه ستاره به دلیل توصیف و تشخیص (جان بخشیدن به اشیا) چیزهایی ک ب صورت روز مره از کنارشون

- بیشتر
کله، عروسکمه. قبل از اینکه امیرعلی موهاشو از ته با قیچی بچینه، اسمش موطلایی بود. خود بدجنسش هم اسمشو گذاشت کله! خیلی مواظب کله بودم. دلم نمی‌خواست فکر کنه چون حالا دیگه مو نداره و زشت شده، دوستش ندارم. هنوزم قدر عروسک‌های دیگه‌ام بغلش می‌کردم و یه بار با خودکار قرمز دایی برایش ماتیک زدم. مامان یه کم به کله حسودی می‌کرد. اینو وقتی از خونهٔ عمه برگشتم فهمیدم. همیشه وقتی کله رو بغل می‌کردم یه جوری نیگام می‌کرد. وقتی هم برگشتم و دیدم مامان، خودشو شکل کله کرده، به قول خودش به روی خودم نیاوردم! یه روز با مدادِ خودش مثل کله صورتش رو نقاشی کردم. برای مامانم ابرو کشیدم و روی لب‌هاش که‌یه کم سفید شده بود ماتیک زدم. همون قرمزه رو.
مریم
گارسون که غذاها رو آورد، مانی با خنده پرسید: «خیلی دلم می‌خواد بدونم کباب آدمیزاد چه مزه‌ایه؟» یاسی انگشترش رو توی دستش چرخوند و گفت: «به پای گاو و گوسفند نمی‌رسه. خیالت تخت.» گارسون کباب‌ها رو چید روی میز. چربی‌دستش رو کشید به پیش‌بند سفید و چرک‌مُرده‌اش. زل زد توی چشم‌های مانی و گفت: «یه کم به شیرینی می‌زنه. یه چیزی تو مایه‌های گوشت شترمرغه. هم رنگش، هم طعمش.» بعد هم زیر چشمی پسر بچه‌ای روکه چند میز اون‌طرف‌تربود، نگاه کرد و دوباره زل زد به مانی: «هر چی هم سن‌وسالش کمتر باشه بهتره. چون از بلوغ به بعد گوشت آدمیزاد نَپَز می‌شه و دیگه به درد خورد و خوراک نمی‌خوره.» بعد هم به ما که مات و مبهوتش شده بودیم، خندید.
مریم
زن نشست روی صندلی، زل زد به دیوارِ بی‌آبروی روبه‌رویش. از آن همه قاب عکسی که روزی در آغوش داشت، تنها لکه‌هایی زرد به‌جا مانده بود. که در نور کورکنندهٔ آن ساعت، بیشتر به چشم می‌آمدند. قاب عکس‌ها، فارغ از هر دلتنگی، گوشهٔ خانه لای روزنامه‌ها خواب بودند تا دوباره به دیوار سفید تمیزی برسند و میخ خود را آنجا بکوبند. روی زمین بی‌فرشِ خانه، روزنامه‌های بی‌تاریخ بیهوش شده بودند. همهمه‌ای مبهم به ضخامت هیچ در کل خانه جریان داشت.
مریم

حجم

۵۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۷۸ صفحه

حجم

۵۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۷۸ صفحه

قیمت:
۱,۴۹۰
تومان