دانلود و خرید کتاب انتهای فردا زهره حسین زاده علوی (بهاره منفرد)
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب انتهای فردا

کتاب انتهای فردا

معرفی کتاب انتهای فردا

کتاب انتهای فردا نوشتهٔ زهره حسین زاده علوی (بهاره منفرد) است. انتشارات گیوا این کتاب را منتشر کرده است. اثر حاضر که در دستهٔ ادبیات داستانی معاصر ایران قرار گرفته، یک مجموعه داستان کوتاه است. نسخهٔ الکترونیکی این اثر را می‌توانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.

درباره کتاب انتهای فردا اثر زهره حسین زاده علوی (بهاره منفرد)

کتاب «انتهای فردا» که در سال ۱۴۰۳ منتشر شده، یک مجموعه داستان کوتاه، معاصر و ایرانی است. این کتاب که ویراستهٔ «یوسف یزدانی» است، هشت داستان را در بر گرفته است. عنوان این داستان‌ها عبارت است از «آنا»، «عصر یخبندان»، «شهر سوخته»، «در جست‌وجوی گذشته»، «ده و پنجاه‌وپنج دقیقه»، «پرندهٔ آبی»، «فرشتهٔ جهنمی» و «واحد شمارهٔ بیست‌وچهار». به‌عنوان نمونه خلاصهٔ یکی از این داستان‌ها («فرشتهٔ جهنمی») ارائه شده است.

«توماس» یک بی‌خانمان است که در سرمای طاقت‌فرسای شهر هانوفر شب‌ها را به‌تنهایی زیر پل می‌گذراند. او از ترس دزدی و یخ‌زدگی با بی‌اعتمادی و خشونت از قلمرو خود دفاع می‌کند. شبی پس از کمک بی‌میل به پیرمردی نیمه‌جان و خیانت‌دیدن از او، با زنی مرموز و مهربان به نام «زابینه» روبه‌رو می‌شود که برایش غذا تهیه می‌کند و پیشنهاد پناه‌بردن به خوابگاه می‌دهد. زابینه با گذشته‌ای مشابه توماس، آرام‌آرام اعتماد او را جلب می‌کند. توماس پس از سال‌ها زندگی در خیابان، بارقه‌ای از انسانیت و گرما و امید را در وجود این فرشتهٔ جهنمی می‌یابد؛ زنی که شاید بیشتر از هر کسی او را می‌فهمد.

چرا باید کتاب انتهای فردا را بخوانیم؟

مطالعهٔ این اثر شما را با هشت داستان کوتاه، معاصر و ایرانی همراه می‌کند.

کتاب انتهای فردا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب انتهای فردا

«با عجله پله‌ها را دو تا یکی دویدم بالا. نفس‌نفس می‌زدم و دنبال راه فرار بودم. قبل از من چند نفری فرار کرده بودند به سمت پشت بام، اما مطمئن بودم پشت بام، آخر خط است. ساختمان دوازده طبقه از هیچ سمتی به پشت بام دیگری راه فرار نداشت. پریدن از آن بالا به پشت بام ساختمان‌های مجاور هم خودکشی محض بود. صدای ماموران توی راه‌پله‌ها می‌پیچید و ضربان قلبم تندتر می‌شد. سر و وضع مناسبی نداشتم، یعنی فرصت نشد لباس‌هام را بپوشم و بزنم بیرون؛ از همه بدتر دهانم بوی الکل می‌داد. وقتی متین داد زد: «بچه‌ها مامورا دارن میان بالا!» فقط کیف دستی‌ام را برداشتم و زدم بیرون. پایین چند مامور جلوی در و مقابل آسانسور ایستاده بودند و چند نفری هم با عجله از پله‌ها می‌آمدند بالا. گیج و منگ و درمانده بودم. می‌توانستم حدس بزنم کمترین مجازات، خوردن شلاق و اخراج از دانشگاه است؛ با تصور این‌ها پاهام شروع کرد به لرزیدن. «من می‌رم بالا، چند تاشون رفتن پشت بام.»

پشت درِ واحد هشت ایستاده بودند و در را می‌کوبیدند. «اگه باز نکنین درو می‌شکنیم، حکم ورود به منزل داریم.»

صدای قدم‌های ماموران واضح‌تر شنیده می‌شد و داد فریادشان. «حواس‌تون باشه کسی در نره!»

بعضی از همسایه‌ها قایمکی از گوشهٔ در نگاه می‌کردند و اوضاع را زیر نظر داشتند. صدای داد و بیداد مامور از طبقهٔ پایین گوش‌هام را پر کرد که سر همسایه فریاد می‌زد. «درو ببندین برین تو!»

اگر به پاگرد طبقه نهم می‌رسیدند، باید خودم را تسلیم می‌کردم. توی ذهنم نه به سوالات ماموران، بلکه به جواب سوالات پدر و مادرم فکر می‌کردم. «بابا، به خدا با چند نفر از بچه‌های دانشگاه رفته بودیم جشن تولد یکی از همکلاسی‌ها، همین... خب بله! متاسفانه اشتباه کردم الکل هم خوردم...»

صدای جیغ و فریاد مادرم باید گوش‌هایم را پر می‌کرد و حرف‌های همیشگی را با نیش و کنایه می‌زد. «دختری که سر خود بخواد همه جا بره، همین می‌شه. خیر سرمون فکر می‌کنیم دخترمون می‌ره دانشگاه...»

بدتر از همه اگر داداش احمد می‌فهمید، باید خودم را مُرده حساب می‌کردم؛ سرم را از تنم جدا می‌کرد.

تکیه دادم به درِ واحد شماره بیست و چهار و زارزار گریه کردم. هیچ صدایی جز صدای قدم‌های تند و خشن ماموران را نمی‌شنیدم، حتا صدای نفس‌ها و گریه‌هایم را. یک‌دفعه در باز شد و افتادم زمین. دستی شانه‌ام را گرفت و به سرعت کشید توی خانه و در بسته شد. «گریه نکن و ساکت باش.»

صدای مردی توی گوش‌هام پیچید. ضربان قلبم را توی گلوی خشکیده‌ام حس می‌کردم. تاریک بود و به درستی نمی‌توانستم اطراف را ببینم. صدای ماموران از بیرون شنیده می‌شد و من فقط نفس‌نفس می‌زدم. «نترس، این‌جا دست‌شون بهت نمی‌رسه.»

چراغ خانه که روشن شد، مرد قد بلندی مقابلم ایستاده بود که خیره نگاهم می‌کرد. آرام بلند شدم و قدمی عقب رفتم؛ تکیه دادم به در. از بیرون صدای گریه و التماس دخترها و پسرهای همکلاسی‌ام به گوش می‌رسید. توی دلم برای دوستان و همکلاسی‌های به دام افتاده گریه کردم. «دانشجویی؟»»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۵۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه

حجم

۵۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه

قیمت:
۳۹,۰۰۰
تومان