دانلود و خرید کتاب نیستدر جهان محمد‌اسماعیل حاجی‌علیان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب نیستدر جهان

کتاب نیستدر جهان

دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب نیستدر جهان

کتاب نیستدر جهان نوشتهٔ محمد‌اسماعیل حاجی علیان است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب نیستدر جهان

کتاب نیستدر جهان برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که شخصیت اصلی آن «آراز» نام دارد. راوی این رمان در گسترهٔ زمانی طولانی می‌كوشد راوی دغدغه‌ها، چالش‌ها و كشمكش‌های یک نسل باشد. این رمان انگار با هدف كنكاش و بررسی احوالات جامعه‌شناختی رویارویی سنت و مدرنیته در ایران نوشته شده است. داستان در جغرافيای تركمن‌صحرا رخ می‌دهد. نویسنده به آداب‌ورسوم مناطق و اقوام ايرانی و امکان بهره‌گيری از دايرهٔ گستردهٔ واژگان و اصطلاحات قوی و غنیِ محلی و قوميتی توجه داشته است. محمد‌اسماعیل حاجی علیان بر خصوصيات تركمن‌ها مانند مهارت‌های آنان در چابک‌سواری و فخر اين مهارت نزد مردمان اين قوم، تأکیده کرده است.

خواندن کتاب نیستدر جهان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب نیستدر جهان

«دو سه روزی را با نقدعلی در خانه خان ماندیم. جز من و نقدعلی احدی در ایل نمانده بود. همه را هومبابا توی دلش کشیده و برده بود تا آن‌قدر انگشتانشان را بمکد که جان از تنشان در برود. آن‌قدر مکیده بود تا تنِ بی‌جانشان را لاشخورها و گرگ‌ها امان ندهند. یکریز صدای زوزه گرگ‌ها می‌آمد. هم روز و هم شب.

نقدعلی شب اول که ترس را توی چشم‌خانه‌ام دید، دیگ‌به‌سر شد و برایم چلمک‌بازی درآورد. تا دیگ را از سرش برمی‌داشت، چشم‌خانه‌ام سفید می‌شد و یاد پدرم می‌افتادم. تا آن موقع نمی‌دانستم آدم ممکن است این‌قدر دلش برای پدرش تنگ شود که هر جا را نگاه کند، پدرش را ببیند. حتی روی دیگِ نقدعلی.

دیگر نقدعلی همه کس و کارم شده بود. نقدعلی بُنشن خیس‌خورده را توی دیگ می‌جوشاند و به خوردم می‌داد. خودش هم می‌خورد. از لب کاسه هورت می‌کشید و بعد پای راستش را کمی بالاتر می‌برد و...

حتماً باید همه‌چیز را به تو بگویم نیستدر؟! آخر بعضی کارهای مردم گفتن ندارد، دیدن ندارد، شنیدن هم ندارد. نمی‌دانم برای چی همه‌اش از نقدعلی طرفداری می‌کنی؟! گیریم که به قول تو اگر نقدعلی نبود، من خوراک گرگ‌ها می‌شدم، درست، ولی دیگر آن کارهایش که... باشد... می‌دانم اگر نقدعلی نبود، تو را نمی‌دیدم... خدایا... هنوز آن چادر سفیدت را داری که بار اول، بالای سر قبر بایزید، سرت بود و من گیج و منگ تو را نگاه می‌کردم.

تو خندیدی و گفتی: «قبر شیخ اون‌جاست، نه توی چادرِ من!»

چرا زیرش می‌زنی نیستدر؟ خودت گفتی و خندیدی و بعدش بهم گفتی که عاشقم هستی و بدون من زندگی برایت سخت است. اِ چه پررویی‌ای کرده‌ام؟!... بابا مگر عیب است آدم یک کم خیالات خودش را به تکه‌های زندگی‌اش بچسباند، هان؟ اگر عیب است، برای چی عبای چهل‌تکه می‌دوزند؟ هان! دیدی مُچت را گرفتم؟! چرا نگویم نیستدر؟! مگر خودت از عبای چهل‌تکه برایم نگفتی؟... گفتی مادربزرگت بود یا مادرِ مادربزرگت، هان؟ نکند خودت بودی نیستدرجهانم؟! مگر اسم آن شاهزاده قندهاری نیستدرجهان نبود؟

باشد... قبول... از خودم می‌گویم و آن سه روز لعنتی که نقدعلی شده بود همه کس و کارم.

خورشید که شعاعش را روی رودخانه پهن کرد و از روی یکی‌یکی جااوی‌های ایل گذشت و پاهایش را به دشت تاخت رساند، پنج‌برادر ایل‌کوه یقین پیدا کردند که دیگر هومبابا جان خواهرشان را مکیده و جنازه‌اش را انداخته جلوِ گرگ‌ها و کفتارهایی که سورچران جنازه‌های ایل را گرفته بودند. پنج‌برادر در سوگ خواهرشان گریه می‌کردند و سنگ‌ریزه‌های اشکشان از دامن کوهی‌شان توی دشت تاخت می‌ریخت.

آراز سومِ پدر و مادرش را در خانه اُوغوذخان گرفته بود. نقدعلی قرآن جیبی‌اش را به آراز داده و بهش گفته بود: «من که سواد قرآنی ندارم، تو واسه روح پدر و مادرت الرحمن بخون!»

آراز وقتی قرآن را از نقدعلی گرفته بود، با پشت دستش اشک‌هایش را پاک کرده و گفته بود: «اگه مُلا نورمَمد زنده بود، چقد خوشحال می‌شد می‌دید دارم قرآن می‌خونم!»

نقدعلی دستش را میان کلاه نمدی‌اش بُرده و سرش را خارانده بود. وقتی آراز شروع کرده بود به خواندن، نقدعلی پشت سر هم «رَبَّکما تُکذِّبان» می‌گفت و چشم‌غُرّه‌های آراز هم فایده‌ای نداشت. نقدعلی دلش گرفته بود لابد که آن‌قدر با سوز می‌گفت و سرش را تاب می‌داد. چشم‌های آراز از غریدن دست کشیده بودند و خط را دنبال می‌کردند تا غلط نخواندشان. قرآن خواندن گرسنگی را هم از سرشان پرانده بود.

نقدعلی وقتی شکمش غُری زد، مشتش به چلمکش خورد و گفت: «رَبَّکما تُکذِّبان.»

طوری بهش گفت که آراز خندید و گفت: «خیلی گرسنه‌مه نقدعلی، چیزی نداری بخوریم؟!»

نقدعلی با چشم‌هایش به قرآن اشاره کرد تا آراز ادامه بدهد، ولی صدای زوزه گرگ‌ها که بلند شد، نقدعلی دستش را ستون کرد و ایستاد. «لااله‌الااللّه» گفت و چوبدستی‌اش را به دستش گرفت و از در خانه رفت بیرون. آراز قرآن را بوسید و روی طاقچه گذاشت و پشت سر نقدعلی بیرون رفت.

آسمان صاف شده بود و یک تکه ابر هم توی آسمان نبود. تیغ آفتاب که روی صورت هر دوشان افتاد، نقدعلی گفت: «آرازقورت، سوم پدر و مادرت رو هم که گرفتی... دیگه باید از این‌جا بریم!»

آراز گفت: «کجا؟!»»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۱۹٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

حجم

۲۱۹٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۷,۵۰۰
۵۰%
تومان