کتاب ماجرا از این قرار بود که...
معرفی کتاب ماجرا از این قرار بود که...
کتاب ماجرا از این قرار بود که... نوشتهٔ ساسان م.ک عاصی است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب ماجرا از این قرار بود که...
کتاب ماجرا از این قرار بود که... برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است. این رمان در حالی آغاز میشود که راوی از مسافری حرف میزند. این مسافر از در فرودگاه بیرون میاید و نگاهی به اطراف میاندازد. شهر برایش غریبه است، اما تازگی ندارد؛ انگار قبلاً در آنجا زندگی کرده باشد. راوی میگوید که نیازی نبود او منتظر چمدانهایش بماند؛ چون چمدانی نداشت. خودش بود، یک کیف سفری کوچک و یک دست لباس تنش و مقداری پول. او کیست و داستان چیست؟ این اثر را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب ماجرا از این قرار بود که... را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ماجرا از این قرار بود که...
«۱، ۲،... ۱۰... ۲۰... ۳۰... ۵۰... احساس میکرد دیواری اطرافش کشیده میشود... ۱۰۰... ۱۲۰... هر چه بالاتر میرفت دیوارها تنگتر میشدند... ۱۵۰... ۱۷۰... سقف کوتاه میشد و برای بالاتر رفتن مجبور بود خم شود... ۲۰۰...۲۱۰... نفسش بند آمده بود... ۲۳۰... ۲۳۵... دیگر مجبور بود روی پلهها بخزد تا بتواند بالاتر برود... ۲۶۰... ۲۸۰... نفس کشیدن برایش مشکل شده بود...۲۹۰... فکرش را هم نمیکرد که بتواند از آن گور مضرّس بیرون برود... ۲۹۵... راه برگشتی هم نداشت انگار... ۳۰۰... احساس خفگی میکرد... ۳۰۵... داشت ناامید میشد... ۳۰۷ ... ۳۰۸... ۳۰۹... ۳۱۰، که دیوارها تمام شدند.
دوباره وارد فضایی باز شد که پلهها هنوز در آن ادامه داشتند. بالاتر رفت...۳۲۰... کمی احساس گرسنگی میکرد... ۳۵۰... هرچه بالاتر میرفت گرسنگیاش بیشتر میشد... ۳۷۰... نگاهی به اطراف و زیر پایش که انداخت ترس غریبی، از آن همه ارتفاعی که از زمین گرفته بود، به جانش افتاد... ۳۸۰... یک لغزش کوچک کافی بود برای سقوطی سخت... ۳۹۰... پاهایش سست شده بودند، از گرسنگی یا ترس... ۳۹۵... از ترس افتادن جرئت بالا رفتن را هم از دست داده بود... ۴۱۰... به سختی بالا میرفت. ... ۴۴۰... پلهها هنوز ادامه داشتند... ۴۵۰... با تمام هراسش، هنوز نمیخواست راه را نیمهتمام رها کند... ۴۶۰... گرسنهتر شده بود... ۴۸۰... به سختی جرئت میکرد روی پله بعدی پا بگذارد... ۴۹۰... سعی کرد دیگر به سقوط فکر نکند... ۵۰۰... دیگر ترس داشت از بین میرفت و فقط گرسنگی بود که هر لحظه اوج میگرفت... ۵۵۰... باز بالاتر رفت... ۵۸۰... گرسنگی تمام وجودش را میبلعید... ۶۰۰. خواست باز بالاتر برود که دید پلهها تمام شدهاند.
روی پله آخر ایستاد. گرسنگی داشت از پا در میآوردش. نگاهی به اطراف انداخت... فضای خالی... ترسید. خواست دوباره پایین برود... اما پلهها محو شده بودند. به زیر پایش نگاه کرد... پرتگاهی خالی و تاریک... روی سکویی که ارتفاع زیادی از زمین داشت ایستاده بود. گرسنهاش بود. دیگر از سقوط هم نمیترسید. حس میکرد پایش قرص است. گرسنهاش بود. نمیدانست چه کند. دوباره به زمین نگاه کرد... تکه نانی را روی زمین دید. گرسنه بود و از زمین ارتفاع زیادی داشت. احساس میکرد سکو هم دمبهدم بالاتر میرود... گرسنه بود... نان روی زمین در فاصله زیادی، زیر سکویی که روی آن ایستاده بود، قرار داشت. گرسنهاش بود... سکو هر لحظه بالاتر میرفت... گرسنهاش بود... بالاتر... بالاتر...»
حجم
۱۴۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۱۴۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه