
کتاب سندروم زندگی نامعتبر
معرفی کتاب سندروم زندگی نامعتبر
کتاب سندروم زندگی نامعتبر نوشتهٔ میثم خیرخواه است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب سندروم زندگی نامعتبر
کتاب سندروم زندگی نامعتبر برابر با یک رمان معاصر و ایرانی و دربردارندهٔ سرگذشت خواندنی «رضا پارسی»، پسر تنهایی در ابتدای میانسالی است. او از یک شخصیت منفعل در فرایند داستان به یک یاغی تبدیل میشود. این رمان یک راوی اولشخص دارد. او روایتش را از فردای روز تولدش آغاز میکند. و این اتفاق را که بانک دیروز تولدش را تبریک گفته، حقیرترین شکل تنهایی مینامد. او کیست و داستان چیست؟ این رمان را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب سندروم زندگی نامعتبر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سندروم زندگی نامعتبر
«شما حتما نام برنج نیکپی را شنیدهاید. این نام از شهرت موسیخان نیکپی گرفته شده. مثل برنج هاشمی که از نام خانوادگی یک نفر گرفته شده. موسیخان نیکپی از خانهای شهر رشت بود. یک گیلک سرخ و سفید، با قدی کوتاه و شکمی فربه که معمولاً سوار بر اسب سیاه و خوشاندامی میشد تا حقارت اندام کوتاهش را جبران کند. تقریبا در بیشتر عکسهایی که از نیکپی انداخته شده او روی زین اسب سیاهش نشسته، بجز چند تایی؛ مثل عکسی که پارچه سفیدی را روی دست بلند کرده و لبخند بیقوارهاش جای دندانهای خالیاش را به رخ میکشد. در این پارچه سفید اما چیز باارزشی پیچیده شده: اولین و آخرین فرزند پسرِ موسیخان. بعد از شش دختر، موسی چنان شادمان است که قنداق طفل تازه متولدشده را روی دست گرفته و به خیل رعایا که در قاب عکس جایی ندارند نشان میدهد که ببینید که نیکپی دنبالهدار شده و نامش نخواهد مرد. خان شادمان از این خبر فرخنده سر به آسمان ساییده، آنقدر که قد کوتاهش را فراموش کرده و یکی از عکسهای بیاسب را ساخته.
بعد از مرگ خان، ماترک دندانگیرش میماند برای شش دختر و تنها پسرش. ولی پیش از تقسیم مایملک و نسبت دو به یک (که شرعی و عرفی سهم خلیل نیکپی بود) موسیخان اختیار و مالکیت برنجکوبی، تجارتخانه و چند ملک اصلی را به نورچشمیاش داد تا پیشاپیش از حامل بار سنگین نامش قدردانی کند. موسیخان در کنار معلم فارسی و حساب به نور چشمش رسم و رسوم اربابی را آموخت و، وقتی خیالش راحت شد، خودش را بازنشسته کرد و تبدیل شد به یک مجسمه محترم عصابهدست که از صبح تا ظهر پشت میز چوبی بنکداری نیکپی مینشست و به دردانهاش نگاه میکرد که با کفایت و درایت چراغدار کسب و کار پدرش شده.
تابستان هزار و سیصد و پانزده، یک جوان سبزهروی، خسته از راهی طولانی، در بازار رشت نشان به نشان خودش را به بنکداری نیکپی رساند. گرما برایش تازگی نداشت، اما شرجی و رطوبت تمام تنش را خیس کرده بود و حس میکرد با هر نفسی چیزی غلیظ را به ریههاش وارد میکند. وقتی مشتری جوان در آستانه دروازه بزرگ یک تجارتخانه نشانی خان را گرفت، کارگر به حجره اصلی با شیشههای قدی و یک تابلوی بزرگ اشاره کرد. خریدار جوان از حیاط فراخ تجارتخانه نیکپی گذشت و در حجره را باز کرد. صدای زنگوله بالای در پیرمرد را بیدار نکرد که سرش روی سینه افتاده بود و داشت چرت پیرانه میزد. بوی چوب و نا و عطر برنج را نفس کشید و یااللّه بلندی گفت. اول صدای پا از پلههای چوبی که به طبقه دوم تجارتخانه میرسید شنیده شد و بعد خلیل با کت و شلواری آراسته و ظاهری فرنگی ظاهر شد و به گیلکی سلام و علیک مغروری با سیمای آشفته ایستاده بر در کرد. جواب که شنید متوجه شد مهمانش غریب است.»
حجم
۱۰۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۱۰۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه