کتاب سایه باد
معرفی کتاب سایه باد
کتاب سایه باد نوشتهٔ کارلوس روییس سافون و ترجمهٔ سهیل سمی است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر اسپانیایی را منتشر کرده است.
درباره کتاب سایه باد
کتاب سایه باد (The Shadow Of The Wind) برابر با یک رمان معاصر و اسپانیایی است که آن را در سبک گوتیک دستهبندی کردهاند. گفته شده است که این رمان بیش از یک سال در اسپانیا، پرفروشترین کتاب بود و پس از ترجمه به سایر زبانها، به کتابی پرفروش در جهان تبدیل شد. این اثر داستانی که در ده فصل نوشته شده، نخستینبار در سال ۲۰۰۱ میلادی به چاپ رسید. داستان در شهر بارسلون در اسپانیا و در دههٔ ۱۹۵۰ میلادی اتفاق میافتد. شخصیتی به نام «دنیل سمپر»، فرزند مردی کتابخانهدار است که همسرش را از دست داده. او در دهسالگی رمانی به نام «سایهٔ باد» به قلم «جولیان کاراکس» را پیدا میکند. رمان، اثری کمیاب است و نویسندهٔ آن ناشناخته. شایعات از مردی با ظاهری عجیب سخن میگویند که مشغول سوزاندن تمام نسخههای این رمان بوده است. مرد، خود را «لائین کوبرت» مینامد؛ نام شیطان در یکی از رمانهای «کاراکس». «دنیل» بزرگ میشود و شیفتگیاش نسبت به «کاراکس» اسرارآمیز، او را با کاراکترهایی آشنا میکند که هر کدام، رازهایی در سینه دارند. همزمان با تلاش «دنیل» برای کشف حقیقت، بهتدریج شباهتهایی ترسناک میان زندگی خودش و «کاراکس» شکل میگیرد.
خواندن کتاب سایه باد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر اسپانیا و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سایه باد
«اتاق سفید بود، تلألؤی ملحفهها، پردههای توری و آفتاب درخشان. از پنجره اتاقم دریای آبی را میدیدم. روزی کسی سعی کرد متقاعدم کند که از کلینیک کوراچان نمیتوان دریا را دید؛ که اتاقهایش سفید یا اثیری نیستند، و اینکه نوامبر آن سال دریا مثل حوضچهای سربی است، سرد و غیرصمیمی؛ که هر روزِ آن هفته برف میبارد، آنقدر که سرانجام سرتاسر بارسلونا زیر یک فوت برف مدفون میشود، و اینکه حتی فرمین، این خوشبین ابدی، نیز فکر میکرد که من دوباره خواهم مرد.
من قبلاً مرده بودم، در آمبولانس، در آغوش بئا و سروان پالاسیوس، که خونم اونیفورمش را کثیف کرده بود. دکترها، که فکر میکردند صدایشان را نمیشنوم، میگفتند که گلوله دو دندهام را نابود کرده، از سطح قلبم گذشته، سرخرگی را قطع کرده و با سرعت زیاد از پهلویم خارج شده است. گلوله سرراهش هرچه بود، با خود برده بود. قلبم شصت و چهار ثانیه از تپش افتاده بود. به من گفتند که وقتی از سفر و گذشت و گذار در آخرت برگشتم، چشمانم را گشودم و قبل از اینکه دوباره بیهوش بشوم، لبخند زدم.
تا هشت روز دیگر به هوش نیامدم. در آن زمان، روزنامهها خبر مرگ فرانسیسکو خاویر فومرو را طی مبارزه با گروهی جنایتکار مسلح چاپ کرده بودند و مقامات سعی داشتند خیابان یا کوچهای را پیدا کنند و نام او را رویش بگذارند، به یاد آن بازرس برجسته و متشخص پلیس. جسد او تنها پیکری بود که در عمارت قدیمی آلدایا یافتند. اجساد پنلوپه و پسرش هرگز کشف نشدند.
سپیدهدم بیدار شدم. نور را به یاد دارم، چون طلای مایع، که بر ملحفهها ریخته شده بود. دیگر برف نمیبارید، و کسی دریای بیرون از پنجره اتاقم را با میدانی که جنبوجوش بسیار اندکی در آن دیده میشد، عوض کرده بود. پدرم، ولوشده بر صندلیای در کنار تختم، سر بالا کرد و در سکوت به من خیره شد. به او لبخند زدم، و او زد زیر گریه. فرمین، که در راهرو مثل بچهها خوابیده بود، و بئا، که سرش را روی دامانش گذاشته بود، صدای بلند گریه پدرم را شنیدند و وارد اتاق شدند. یادم هست که فرمین لاغر و سفیدرنگ شده بود، مثل نی قلیان. به من گفتند خونی که در رگهایم میچرخد، از آنِ اوست، که تمام خون خودم رفته بود، و اینکه دوستم در خلال آن چند روز اخیر مدام ساندویچ گوشت میخورده تا اگر باز هم نیاز داشتم، بتواند به من خون بدهد؛ شاید به همین دلیل بود که عاقلتر شده و کمی با آن دنیل گذشته فرق کرده بودم. یادم هست که جنگلی از گل نیز در اتاقم بود و اینکه در آن بعدازظهر ـ یا شاید دو دقیقه بعد، مطمئن نیستم ـ کلی آدم در اتاقم ردیف شده بودند، از گوستاوو بارسلو و کلارا تا برناردا و دوستم، توماس، که جرئت نداشت به چشمانم نگاه کند و، وقتی بغلش کردم، دوید تا در خیابان گریه کند. کم و بیش دون فدریکو را هم به یاد دارم، که با مرسدیتاس و دون آناکلتو، معلم مدرسه، آمده بود. بهخصوص، بئا را به یاد دارم، که در میان هلهله و شکر دیگران، بدون هیچ کلامی به من خیره شده بود، و پدرم را به یاد دارم، که هفت شب روی همان صندلی خوابیده بود، و به درگاه خدایی که به وجودش اعتقاد نداشت، دعا میکرد.»
حجم
۵۰۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۶۰۰ صفحه
حجم
۵۰۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۶۰۰ صفحه