کتاب نحسی روز جمعه سیزدهم
معرفی کتاب نحسی روز جمعه سیزدهم
کتاب نحسی روز جمعه سیزدهم نوشتهٔ کیت مک مولان و ترجمهٔ فرزانه مهری است. گروه انتشاراتی ققنوس این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان برای نوجوانان نوشته شده و جلد ۱۳ از مجموعهٔ «مدرسهٔ نابودکنندگان اژدها» است.
درباره کتاب نحسی روز جمعه سیزدهم
کتاب نحسی روز جمعه سیزدهم که جلد ۱۳ از مجموعهٔ «مدرسهٔ نابودکنندگان اژدها» است، ماجراهای «ویگلاف»، پسربچهای را روایت میکند که از دست برادرانش کتک میخورد و توسط پدر و مادرش استثمار میشود. روزی خوانندهٔ دورهگردی به او میگوید که یک قهرمان به دنیا آمده است، اما ویگلاف در زندگیاش کاری بهجز سابیدن ظرفها و غذادادن به خوکها بلد نیست. ویگلاف اعلامیهای را که بر روی درخت اعلانات زدهشده میبیند و ناگهان زندگیاش تغییر میکند؛ چراکه تصمیم گرفته وارد مدرسهٔ «نابودکنندگان اژدها» شود و راهورسم کشتن اژدها را یاد بگیرد. مشکل بزرگی که سر راه اوست این است که حتی نمیتواند به یک عنکبوت آسیب برساند؛ چه برسد به یک اژدهای غولپیکر. او که در مدرسه دوستان خوبی پیدا کرده، حالا یک سلاح مخفی دارد. او بلد است از مغز خود استفاده کند. با ویگلاف همراه میشوید؟ تصویرگری این اثر بر عهدهٔ «بیل باسو» بوده است.
خواندن کتاب نحسی روز جمعه سیزدهم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب نحسی روز جمعه سیزدهم
«اشکهای درشت زرد روی گونههای سبزرنگ وروجک جاری شد.
اریکا و دیگران پیش وروجک دویدند تا تسلایش دهند. اژدها با پشت پنجهاش اشکهایش را پاک کرد و از جایش بلند شد. گفت:
«ورررج خوووبه.»
و به سمت خوشنیش حملهور شد.
«برررر! وررررج اینججججاست!»
ویگلاف فریاد زد:
«وروجک، برگرد! تو زورت به خوشنیش نمیرسد!»
وروجک به طرف ویگلاف برگشت.
اریکا فریاد زد:
«باید با اژدها بجنگیم! برای مبارزه به صف شوید!»
خوشنیش گفت:
«بیا براذر ذِیو، بیا برویم خضوضی ضحبت کنیم.»
بالهای عظیمش را از هم باز کرد.
«با همه خذاحافظی کن!»
برادر دِیو فریاد زد:
«بدرود!»
چشمان ویگلاف گرد شد. او نمیتوانست بگذارد خوشنیش برادر دِیو را با خودش ببرد! او فقط یک نابودکنندهٔ اژدهای کارآموز بود، اما باید یک کاری میکرد!
ویگلاف گفت:
«وروجک، زانو بزن.»
و قبل از اینکه پشیمان بشود، دوید و بر پشت وروجک پرید. دلپارهکن را از کمر خود بیرون کشید و آن یکی دستش را دور گردن وروجک انداخت و محکم نشست.
ویگلاف فریاد زد:
«برو دنبالشان!»
گوئن فریاد زد:
«صبر کن! من هم میخواهم سوارش شوم.»
ویگلاف گفت:
«خیلی خطرناک است.»
گوئن گفت:
«نه برای من! من هر روز سوار اسب پونیام میشوم!»
قبل از اینکه ویگلاف بتواند جوابی بدهد، آنگوس به طرف وروجک رفت و گفت:
«گوئن، این پونی نیست. ویگلاف دوست من است، و من هم برای کمکش میروم.»
گوئن دست به کمر شد و گفت:
«او دوست من هم است.»
آنگوس گفت:
«شاید در مهدکودک شاهزادهخانمهای کوچک نازنین، ملکهٔ شیکپوشی بودی، اما اینجا مدرسهٔ نابودکنندگان اژدهاست. به دنیای ما خوش آمدی!»
آنگوس سوار وروجک شد و از پشت ویگلاف را گرفت و نشست. فریاد زد:
«برویم!»
وروجک چند بار پرید تا به وزن آنها عادت کرد. بعد، محکم بال زد و در حالی که تعادل خود را همچنان از دست میداد، به هوا پرید.
ویگلاف فریاد زد:
«خوب است، وروجک! بالاتر! تو میتوانی!»
وروجک در هوا شیرجه زد و چرخید. سر ویگلاف گیج رفت. سعی کرد نگاهش را متوجه اطراف بکند. خوشنیش را دید که بالای سرشان میچرخید و برادر دِیو هم از چنگالش آویزان بود.»
حجم
۶۳۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۱۸ صفحه
حجم
۶۳۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۱۸ صفحه