کتاب دیگرستان
معرفی کتاب دیگرستان
کتاب دیگرستان نوشتهٔ گابریل زوین و ترجمهٔ آیدا عباسی است. نشر مون این رمان معاصر آمریکایی را منتشر کرده است.
درباره کتاب دیگرستان
کتاب دیگرستان (Elsewhere) برابر با یک رمان معاصر و آمریکایی است که با مرگ شخصیت اصلیاش، «لیز هال»ِ ۱۵ساله آغاز میشود. لیز یک روز عادی در حال دوچرخهسواری است؛ تا اینکه چشمانش را در یک کشتی باز میکند و هیچچیز به یاد نمیآورد. تنها همسفر او دختری ۱۶ساله به نام «تندی» است که جای زخم یک گلوله در پشت سرش دارد؛ زخمی که در حال خوبشدن است. لیز خاطرات مبهمی از برخورد با یک ماشین در حین دوچرخهسواری بهسمت مرکز خرید دارد. او به عرشهٔ دیدبانی کشتی احضار میشود؛ جایی که مراسم تشییع جنازهٔ خود را از طریق یک دوربین دوچشمی تماشا میکند. او باید این حقیقت را بپذیرد که مرده است. مقصد این کشتی کجاست؟ به دیگرستان خوش آمدید.
خواندن کتاب دیگرستان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی آمریکا و قالب رمان فانتزی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دیگرستان
«سالی که لیز هشتساله میشود، سدی دوباره تبدیل میشود به یک تولهسگ.
در ماه منتهی شدن به ترخیصش، سدی روزبهروز کوچکتر میشود، موهایش نرمتر میشود، نفسش شیرینتر و چشمهایش شفافتر. رفتهرفته کمتر حرف میزند تا اینکه دیگر اصلاً حرف نمیزند. پیش از افتادن دندانهایش تعداد زیادی از کتابهای لیز را میجود. گرچه سدی بیشتر وقتش را به چرت زدن در باغ بتی میگذراند، یکهو میافتد به خلوچلبازیهای عجیبغریب و آن وقت است که فقط میخواهد با پاکو و جن کلوکشتی بگیرد. هر دوی آن سگهای مسنتر، فوران احساسات سدی را با متانت بسیار تحمل میکنند.
سدی در هفتهٔ پیش از ترخیصش آنقدر کوچک میشود که به زحمت میتوان گفت یک تولهسگ است. بیشتر شبیه به یک موش بزرگ است. پلکهایش بسته است، و لیز مجبور است با انگشت کوچکش قطرات کوچک شیر را به او بخوراند. به نظر میرسد وقتی لیز صدایش میکند هنوز اسم خودش را میشناسد.
در سپیدهدم ترخیص، لیز و اُوِن با ماشین سدی را به رودخانه میبرند. این اولین ترخیصی است که لیز بعد از اقدام نافرجام شش سال پیشِ خودش در آن شرکت میکند.
هنگام طلوع آفتاب، بادی وزیدن میگیرد. جریان آب بچهها را با سرعت هرچه تمامتر به پایین رودخانه میبرد و به زمین بازمیگرداند. لیز تا حد ممکن سدی را میان جریان آب تماشا میکند. سدی ابتدا تبدیل به یک نقطه میشود، سپس یک ذره، و بعد هیچ که هیچ.
توی ماشین و موقع برگشت، اُوِن متوجه میشود که لیز به طرز غریبی ساکت است. میگوید: «بهخاطر سدی غمگینی.»
لیز سرش را به نشانهٔ نه تکان میدهد. او گریه نکرده و خیلی اندوهگین نیست. اما نه اینکه خوشحال باشد. درواقع، چیزی جز انقباضی کلی در شکمش حس نمیکند، طوری که انگار شکمش در حال مشت زدن است. جواب میدهد: «نه، دقیقاً غم نیست.»
اُوِن میپرسد: «پس چیه؟»
لیز میگوید: «اصلاً غمگین نیستم، چون مدتی بود که سدی دیگه اون سدیِ سابق نبود و میدونستم این اتفاق بالاخره میافته.» مکث میکند، و سعی دارد احساساتش را دقیق و شمرده بیان کند. «به گمونم، ترکیبی از یه آدم ترسیده، خوشحال و هیجانزدهام.»
اُوِن میپرسد: «همهش با هم؟»
«آره. خوشحال و هیجانزدهام چون فکر کردن به اینکه دوستم یه جایی روی زمینه قشنگه. دوست دارم به سگی فکر کنم که اسمش دیگه سدی نیست، اما به هر حال همیشه سدیِ من باقی میمونه.»
«تو گفتی، در عین حال ترسیدهای.»
«نگران آدمهاییام که قراره روی زمین ازش مراقبت کنن. امیدوارم باهاش خوب باشن، و باهاش با شوخی و عشق رفتار کنن، موهاش رو برس بکشن، و بهش خوراکهایی غیر از غذاهای آمادهٔ سگ بدن، چون اگه همیشه فقط یه چیز بخوره از غذا میافته.» لیز آه میکشد. «فکرش رو که میکنی، میبینی بچه بودن عجب چیز خطرناکیه. خیلی چیزها ممکنه اشتباه از کار در بیاد.»»
حجم
۲۲۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۲۲۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه