کتاب شصت سالگی
معرفی کتاب شصت سالگی
کتاب شصت سالگی نوشتهٔ ناهید طباطبایی است. نشر چشمه این رمان ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب شصت سالگی
کتاب شصت سالگی رمانی ایرانی نوشتهٔ ناهید طباطبایی است. این رمان در ۳۵ فصل نگاشته شده است. نویسنده در این رمان داستان زنی را بیان کرده که پس از سالها مهاجرت به وطن خود بازگشته است. نام شخصیت اصلی این زمان «آهو» است؛ زنی در آستانهٔ ۶۰سالگی که بعد از انقلاب به دلیل فعالیتهای سیاسی خود مجبور به فرار از ایران شده و حالا بعد از چندین سال زندگی در غرب، به ایران بازگشته است. بازگشت به ایران برای آهو در عین حال که خاطرات خوشی را برای او زنده میکند، یادآور خاطرهی تصمیمهای سخت و زندگیهای نکردهٔ او نیز هست. نویسنده در این داستان لحنی صمیمی و ساده و گاهی طنز دارد.
خواندن کتاب شصت سالگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شصت سالگی
«چند روزی بود که کشواد حال درستوحسابی نداشت. خوابوخوراکش ریخته بود به هم. شبها تا ساعت سه و چهار بیدار بود و روزها تا لنگ ظهر میخوابید. مدام سیگار میکشید و به صفیه غر میزد و میرفت توی پارک سر کوچهشان راه میرفت، بعد میآمد خانه و از پادرد مینالید. صفیه به رویش نمیآورد. فکر میکرد از همان دورههای افسردگیِ موقت است که گاهی به سراغش میآمد. معمولاً سه چهار روز طول میکشید و تمام میشد. اما اینبار انگار نمیخواست تمام بشود. کمکم دلش به شور افتاد. اگر حالش بدتر میشد چه؟ نکند مجبور بشوند بستریاش کنند؟ روز پنجم زنگ زد به فرامرز. فرامرز گفت او هم متوجه حال کشواد شده. گفت برنامهٔ آخر کشواد اصلاً خوب پیش نرفته بود و نتوانسته بود مثل همیشه مردم را بخنداند. گفت انگار فکروخیالهای قدیم برگشتهاند به سرش. گفت توی این ده سالی که با او کار میکند هیچوقت اینقدر دربوداغان ندیدهاش. صفیه تلفن را که قطع کرد احساس کرد صد کیلو بار گذاشتهاند روی دوشش. اشکش سرازیر شد و ریخت روی لباسش. دوباره شروع شده بود. باید کاری میکرد. حسابی که گریه کرد، بلند شد رفت صورتش را شست. به خودش گفت باید دوباره از اول شروع کند و تلفن زد به دکترِ کشواد و وقت گرفت. باید زودتر به داد کشواد میرسید. اینجور وقتها صفیه یکدفعه یک انرژی عجیب پیدا میکرد. میشد مادری که میخواهد از بچهاش محافظت کند. کشواد همهچیزش بود، هم دوستش، هم بچهاش، هم برادرش و هم پدرش. هر چند بعد که اوضاع بهتر میشد خودش به هم میریخت.
غروب که کشواد از پارک برگشت، پادرد امانش را بریده بود. صفیه برد خواباندش روی تخت، شیشهٔ روغن سیاهدانه را آورد و شروع کرد به مالیدن زانوهایش. کشواد ساکت نشست و گذاشت پاهایش را ماساژ بدهد. دستهای قوی صفیه بهاش آرامش میداد. کمی که گذشت، صفیه گفت:
«چی شده؟ سرحال نیستی. خبری شده؟»
«نه. چیزی که نشده. راستش دیگر از این دلقکبازی خسته شدهام. دیگر مثل سابق نیستم. جوکهایم بیمزه شدهاند. اصلاً تمرکز ندارم. روی صحنه فکرم هزار جا میرود. خودم هزار جور درد و گرفتاری دارم، آن وقت مثل احمقها چرتوپرت به هم میبافم تا مردم بخندند. حالم از خودم و از مردم به هم میخورد. همهمان نقش بازی میکنیم. من نقش دلقک، مردم نقش… گاهی فکر میکنم اینها همان مردمیاند که ما به خاطرشان زندان رفتیم؟ همانهایی که سنگشان را به سینه میزدیم؟ همانهایی که زندگیمان را به خاطرشان باختیم؟ همانهایی که کاوه…»
«ای بابا! خیلی قاطی کردهای ها! بیخیال. کارت را دیگر دوست نداری، خب برو دنبال یک کار دیگر. تو باعرضهای! باهوشی! آن موقع که این کار را شروع کردی چارهٔ دیگری نداشتیم. جایی بهات کار نمیدادند. آن جاهایی هم که میتوانستی بروی خودت نخواستی. حالا هم طوری نشده. کاروبار من که بد نیست. فوقش تو هم یک پراید جور میکنی و مسافرکشی میکنی. شاید هم توانستی یک کار خوب پیدا کنی. اینقدر آیهٔ یأس نخوان. حالا دمرو شو پشت پاهایت را ماساژ بدهم.»»
حجم
۱۳۵٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه
حجم
۱۳۵٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه