
کتاب بال های بسته آرزو
معرفی کتاب بال های بسته آرزو
کتاب الکترونیکی بالهای بسته آرزو نوشتۀ عاطفه مهرپور در انتشارات آراسبان چاپ شده است. این کتاب دربارۀ دختری به نام آرزو است که با عقایدی متفاوت از خانوادهاش در محیطی زندگی میکند که برای زنان اهمیتی قائل نیستند. او با وجود موانع، تلاش میکند مسیر زندگیاش را تغییر دهد. عاطفه مهرپور متولد سال ۱۳۶۹، نویسنده ایرانی است. از دیگر آثار او میتوان به کتابهای تقدیر من، تقصیر من و مهمانی حضرات اشاره کرد.
درباره کتاب بالهای بسته آرزو
این کتاب داستان زندگی آرزو را روایت میکند؛ دختری که در خانوادهای سنتی بزرگ شده و با محدودیتهای زیادی مواجه است. خانوادهاش برای زنان ارزش چندانی قائل نیستند و فضای بستهای را برای او ایجاد کردهاند. با نزدیک شدن به زمان آزمون ورودی دانشگاه، آرزو نگران مخالفت پدرش با ادامه تحصیلش است. با این حال، او تصمیم میگیرد با این موانع مقابله کرده و برای رسیدن به اهدافش تلاش کند. این داستان به موضوعاتی مانند تلاش برای استقلال، مقابله با سنتهای محدودکننده و اهمیت تحصیلات برای زنان میپردازد.
کتاب بالهای بسته آرزو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای افرادی که به داستانهای مرتبط با چالشهای زنان در جوامع سنتی و تلاش برای دستیابی به استقلال علاقهمند هستند، مناسب است.
بخشی از کتاب بالهای بسته آرزو
«پشت در خانه ایستاده بودم بعد از کلی معطلی پشت در بالاخره در باز شد. با دیدن چهرهٔ طلبکارانه ابوالفضل که یکی از ابروهایش را داد بود بالا، به خودم آمدم تازه اول دبیرستان بود کمی پشت لبش سبز شده بود قد نسبتاً کوتاهی داشت. جستهای ظریف ولی چشمهایش تمام ابهت خشم آقاجان را به ارث برده بود. ناخودآگاه آدم را وادار میکرد به احترام انگار گفتم: چرا درو باز نمیکنید نگران شدم؟ با حرص برگشت سمت من گفت: به من چه معلوم نیست مامان دارد چهکار میکند. دو ساعت دارد توی حمام عزیز را کیسه میکشد بگو مگر تن پیرزن چه دارد! زیر لب خندهام گرفته بود از حرفش ولی از اینهمه گستاخی خیره سریش حرصم گرفته بود. یک درباز کردن که اینهمه اداواطوار نداشت! ازبسکه در خانه دست به سیاه سفید نمیزند یعنی نمیگذارند که بزند، یک درباز کردن برایش شده غول!
طبق معمول در مقابل رفتارهایش اجازه واکنش نداشتم اگر حرفی میزدم آقاجان عزیز طوری سرم خراب میشدند که آخرش من بدهکار هم میشدم. رفتم لباسم را عوض کردم خسته دراز کشیدم روی تخت که مامان در اتاق را باز کرد. تازه چشمانم گرم خواب شده بود. با ناراحتی گفتم: مامان جان صد دفعه گفتم این اتاق بیصاحب در دارد وقتی میآیید داخل در بزنید. مامان: خوبِ، خوبِ بلند شو کمکم کن سفرهٔ ناهار را بگذاریم چیزی نمانده که آقاجانت برسد. این عزیز جانت هم که از بس داخل حمام آه ناله کرد من را از کتکول انداخت. خودم کم دستهایم درد میکند حالا این عزیز جانت هم شده بلای جان من. یکی نیست به این آقاجانت بگوید بین هفتسر عائله فقط تو پسرش هستی! همینطور که با چشمهای نیمباز به غرغرهای مامان گوش میدادم. نیش خندی گوشهٔ لبم نشست گفتم: مامان جان، عزیز که کاری به کسی ندارد این خانه هم آنقدر بزرگ هست که یک اتاقش برای عزیز باشد. بعد هم شما که جرئت نمیکنید اینها را به خود آقاجان بگوید.»
حجم
۳۸۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۹۶ صفحه
حجم
۳۸۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۹۶ صفحه