کتاب این یک فرشته است
معرفی کتاب این یک فرشته است
کتاب این یک فرشته است نوشتهٔ محدثه رجبی است. انتشارات آراسبان این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب این یک فرشته است
کتاب این یک فرشته است برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که بر اساس سرگذشت واقعی «ملیکا کانطوری» نوشته شده است. «ملیکا کانطوری» در ۲۱ آذر ۱۳۷۶ متولد شد. او تومور مغزی داشت. در مدت ۵۶ روز به سرطان او پی بردند و جراحیاش کردند. عمل او موفقیتآمیز بود، پس از جراحی به هوش آمد و تومورش از بین رفته بود، اما پس از چند روز بهعلت باکتری بیمارستانی، بدن ملیکا دچار عفونت شد و عفونت به مغزش رسیده و در نهایت باعث مرگ ملیکا کانطوری در کرج شد؛ در واقع آبسهٔ مغزی در تاریخ ۱۶ مرداد ۱۳۹۸، ملیکا کانطوری را به کام مرگ کشاند. گفته شده است که کتاب «این یک فرشته است» دخترانگیهای بیپایانی را روایت کرده که با تلخترین حالت ممکن پایان یافته است. ملیکا در این اثر، فرشتهای است که همواره نگاه گرم پدر مهربان و دلسوز و لبخند توأم با نگرانی و عشق مادرش را با خود به همراه دارد، اما سایهٔ بیماری، بیرحمانه پردهای از غم را بر روی چشمان عسلی و همیشه امیدوارش میاندازد.
خواندن کتاب این یک فرشته است را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب این یک فرشته است
«سالن خانه شلوغ بود و خانمهای فامیل دور هم نشسته بودند. عروس مجلس دیشب با لباس زیبایی روی صندلی نشسته و سرش را پایین انداخته بود. همه دست میزدند و خوشحال بودند. خیلیها نیز سراغ شیوا را میگرفتند و جویای حالش بودند. خواهرش خیاری که پوست گرفته بود را به سمتش گرفت.
-نمک بزنم برات یا همینجوری؟
شیوا سری تکان داد.
-فعلاً نمیخورم ممنون عزیزم!
نفس عمیقی کشید. همان دردهای دیشب الان هم دامنش را گرفته بودند. گاهی در حد دیشب و گاه شدیدتر!
لحظهای درد، عرق بر تیره کمر و پیشانیاش مینشاند و لحظهای از بین میرفت. تنها کاری که در این مجلس از دستش برمیآمد نفسهای عمیق و طولانی کشیدن بود!
خم شد تا از توی بشقاب روی میز تکهای از خیار را بردارد. یکآن حس کرد در همان حالت تا ابد خشکش زده است. کمرش قفل کرده بود و دیگر نمیتوانست به عقب برگردد. نگاهی به خواهرش کرد.
-نمیتونم بشینم! کمرم درد میکنه، حتی دلمم درد میکنه! حس میکنم همه تنم درد میکنه.
با کمک خواهرش به پشتی صندلی تکیه داد. نفسش در سینه حبس شده بود. حس میکرد هر لحظه دردهای شدیدش میتوانند جانش را بگیرند. به فرنگیس نگاهی کرد.
-کمکم کن حالم بده!
علاوه بر آن حالا زیر دلش هم درد گرفته بود. از همه طرف باهم به جانش افتاده بودند! خواهرش با سرعت از جا بلند شد. این چهرهٔ گُرگرفته و نالان همه را نگران و دلواپس کرده بود. دورش را گرفته بودند و هر کس به نحوی برای آرام کردن شیوا تلاش میکرد.
اما تنها کار برای تسکین دردهایش رساندن او به بیمارستان بود. دکتر با دیدن شیوا بر روی تخت به سمتش رفت و پس از معاینهای کوتاه دستور زایمان داد. در میان آن همه درد لبخندی زد. میتوانست تحملشان کند. چیزی تا دیدار دخترش باقی نمانده بود! آرزویش داشت بر آورده میشد. انتظار کوتاه شده بود و شادیاش فراوان!
جلوی خودش را گرفته بود تا از فرط درد جیغ نکشد و یا هایهای اشک نریزد. همه با لباسهای شیک و زیبا و صورتهایی آراسته در سالن بیمارستان قدم میزدند. دعا میکردند و منتظر به دنیا آمدن دختر زیبای شیوا و امیر بودند.
صدای اذان مغرب به گوش رسید. این روزها هوا زود تاریک میشد و اذان هم ساعتی به عقب برگشته بود. شیوا چشمان اشکیاش را بسته بود.
هنوز صدای دومین «الله و اکبر» در گوشش نپیچیده بود که صدای گریه دخترش به گوشش رسید.
میان گریهاش بلند خندید. حسی زیبا مثل پارادوکس میان خنده و گریهاش در قلبش احساس کرد. در دل که نه، صدبار با صدای بلند شکر خدا میگفت و قربان صدقهٔ دختری میرفت که دکتر برای لحظاتی کوتاه مقابلش گرفته بود.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۰۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۰۰ صفحه