کتاب جادوی هزار پرنده
معرفی کتاب جادوی هزار پرنده
کتاب جادوی هزار پرنده اثری از علیاکبر کرمانینژاد، داستانی خیالانگیز و ماجراجویانه است که برای گروه سنی نوجوان نوشته شده است. انتشارات علمی و فرهنگی این کتاب را چاپ و منتشر کرده است. کتاب جادوی هزار پرنده در سال ۱۳۹۴ جزو رمانهای برگزیدهٔ جایزهٔ پرندهٔ آبی قرار گرفته است
درباره کتاب جادوی هزار پرنده
کتاب جادوی هزار پرنده داستان پسر چوپانی به نام کریم را روایت میکند. کریم با راهنمایی یک بز عجیبوغریب به دنیایی ماورایی و خیالی هدایت میشود و سفری را برای خودشناسی و تحقق صلح آغاز میکند. این کتاب، با بهرهگیری از عناصر بومی و فرهنگ عامه، داستانی سرشار از تخیل و تعلیق را ارائه میدهد.
داستان با مواجههٔ کریم با کلرقیه، زنی که به جادوگری مشهور است، آغاز میشود. پس از آن، کریم در خوابهایی عجیب به پرندههای غولپیکر سیاه برمیخورد و درمییابد که این خوابها با رازهای عمیقتری در ارتباطاند. سفری که کریم با بزهای روستا آغاز میکند، او را به دنیای پررمز و راز موجودات ماورایی میبرد. در این مسیر، کریم با چالشهایی روبهرو میشود که او را به شناخت خود، مسئولیتپذیری، و تلاش برای صلح میرساند.
این رمان با عناصر اساطیری و روایتهای عامیانه در هم آمیخته شده و به جای تأثیرپذیری از فانتزی غربی، از فضای بومی و محلی ایران بهره میگیرد. دغدغههای فرهنگی و اجتماعی، مانند بحران آب، در قالب داستان بهخوبی مطرح شدهاند و تخیل نویسنده، فضایی دلنشین و باورپذیر ایجاد کرده است. نویسنده در این کتاب با زبانی روان و شیرین، ضمن روایت یک داستان جذاب، ارزشهای انسانی چون دوستی، شجاعت، و احترام به طبیعت را به نوجوانان آموزش میدهد.
کتاب جادوی هزار پرنده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای نوجوانانی که به داستانهای ماجراجویانه و تخیلی علاقه دارند مناسب است. همچنین خانوادهها و مربیانی که به دنبال آثار تربیتی و فرهنگی برای معرفی به کودکان و نوجوانان هستند، میتوانند از این کتاب بهره ببرند.
بخشی از کتاب جادوی هزار پرنده
«کریم پرسید: «تو هم خواب پرندههای بزرگ و سیاهو دیدی؟ جادوگرم تو خوابت بود؟ لامصب هی ورد میخوند و یهچیزی میانداخت تو آتیشها!»
مادر مثل برقگرفتهها پرسید: «نشناختیش؟»
کریم سرش را به علامت نه بالا برد. مادر رو به در اتاق چرخید و پرسید: «قیافهاش مثل کلرقیه نبود؟»
کریم کمی فکر کرد و گفت: «نمیدونم صورتش یهجوری بود که نمیشد بشناسیش! خواب بدیه؟»
مادر بغضکرده گفت: «نمیدونم. نمیفهمم این پیر جادو چی از جونم میخواد؟! اون از شوهرم که اسیر خاکش کرد حالام... بگیر بخواب. صبح تو بیابون چرت میزنی و کهرههای مردم گم میشن.»
کریم خیلی خسته بود. با هزار سوال بیجواب، دراز کشید و پلکهایش روی هم افتاد.
مادر پوزخندی زد و آهسته گفت: «بچهٔ بیچاره! کاش اونقدر بزرگ شده بودی تا بگم پرندههایی که تو خوابت دیدی، وجود دارن و پدرت زیر چنگولهای همونها لَتوپار شد و مُرد. خدایا!»
فکر مرگ کریم، دلش را آتش زد و آهسته گفت: «کریم!»
خواب کریم پر از پرندههای غولآسایی بودند که سر به دنبالش داشتند و او از ترس بیچاره شده بود. صدای مادر نجاتش داد. از جا پرید و پرسید: «ها؟! طوریت شد؟»
اشک مادر سرازیر شد. او را در آغوش کشید. موهایش را ناز کرد و گفت: «فدای مرد خودم برم که تو خوابم به فکرمه. کاش دست و پام درد نمیکرد و میتونستم کمکت کنم! خدا جونمه بگیره که تو مجبور نباشی، خرج زندگیمونو در بیاری. چهطور میَشد یه کار دیگهای بود تا از کلهٔ سحر تا بوق سگ، تو بیابون تنها نباشی و چوپونی کهرههای زبوننفهمو نکنی.»
کریم نالهای کرد و پرسید: «چرا نمیخوابی!؟»
مادر فوراً رویش را چرخاند و روی تشک خودش غلتید. کریم هوشیار شد. به پهلویش خزید و گفت: «چی تو دلت قایم میکنی، چرا مثل همیشه، نمیگی چهطوری؟»
مادر نتوانست گریهٔ بیصدایش را مهار کند و نمیخواست او شاهد گریهاش باشد. با دست پسش زد. کریم واخورده به جای خود برگشت و دراز کشید. اما خوابی که دیده بود، پنهانکاری و پسزدن مادر، خواب را از سرش پراند. تا وقت اذان از این پهلو به آن پهلو شد و فکر کرد. وقتی صدای مؤذن در ده پیچید. آهسته و بیصدا نی و توبرهٔ کوچکش را برداشت و به طرف در رفت. لنگهٔ در را باز نکرده بود که مادر سرش را از زیر لحاف بیرون کشید و گفت: «یه سیبزمینی برات گذاشتم زیر خاکستر اجاق، حتماً پخته، بخورش. خودتم خوب بپوشون، صبح کویر سرده!»
کریم با خودش گفت: «پس خواب رفته بودم و خیال میکردم خواب نرفتم!»
برگشت. سرش را روی سینهٔ مادر گذاشت و صورتش را بوسید. مادر بهزور پسش زد و گفت: «آفتاب زد. کهرههای مردم سرگردون میشن، خودتِ لوس نکن!»
کریم از جا بلند شد. مادر ادامه داد: «مواظب خودت باش. خیلی وقت پیشها اون پرندهها اومدن و همهٔ چوپونها و کهرهها رو کشتن! خدایا!»
کریم ترسید. باور نکرد. آهسته برگشت تا مادر بیشتر توضیح دهد و یا مثل همیشه بامهربانی ترس را از او دور کند؛ اما مادر سرش را زیر لحاف پنهان کرد و رویش را چرخاند. کریم با خودش گفت: «نمیفهمم چرا اینطور بیرحم شده!» کُلون در را برداشت. لنگهٔ کهنهٔ در غژغژ ناجوری کرد و باز شد. کریم از ترس خوابی که دیده بود، جرئت نمیکرد پا پیش بگذارد و از اتاق خارج شود. بااحتیاط سرش را بیرون برد و آسمان تاریک را کاوید. باد ابرها را جا گذاشته بود و خودش رفته بود. آسمان تاریک تاریک بود و اثری از کورسوی ستارههای هرروزه نبود. کریم برگشت. نگاه دیگری به مادر کرد. انتظار داشت مادر مثل همیشه برایش دعا بخواند. دلش میخواست بامهربانی صدایش را بلند کند و بگوید: «مرد من از چی میترسه؟ هرچی که تو روشنایی هست، تو تاریکیام هست. نترس رودم. بسمالله بگو و راه بیفت. کهرهها منتظرن!» اما مادر مثل بچهها، پاهایش را در شکم جمع کرده بود و تکان نمیخورد.
کریم به خودش نهیب زد: «تو یه مردی بچه! از یه خواب میترسی؟ خودتو خوار و خفیف نکن، راه بیفت!»
ترس کمی پس نشست. تا جایی که میشد، سر را میان سینه فرو برد و از خانه بیرون زد. تاریکی و سکوت کوچه، خشخش شاخههای درختان و سایهٔ دراز خودش، او را میترساند. به هرچه نگاه میکرد، پرندهٔ غولآسایی میشد و او را از جا میپراند. بارها ایستاد و به خودش گفت: «برگرد! گو مردم فکر کنن مریض شدی.» اما از سکوت و ترس مادر وحشت داشت و میگفت: «اگه برگردم و مادر بازم خودشو به خواب بزنه یا بیمحلم کنه، چی؟ نه، بهتره برم دنبال کارم!»
ترس، دستبردار نبود و پرندهها رهایش نمیکردند. ناگهان ایستاد. دور خودش چرخید. همهجا را پایید و فریاد زد: «هیچی نیست، میبینی؟ برو دنبال کارت بچه!»»
حجم
۱۶۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۹۲ صفحه
حجم
۱۶۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۹۲ صفحه