کتاب قصه های درد و درمان
معرفی کتاب قصه های درد و درمان
کتاب قصه های درد و درمان نوشتهٔ نسیم خلیلی است. نشر روزگار این کتاب را روانهٔ بازار کرده است؛ کتابی دربردارندهٔ روایتهایی از درد و درمانگری در ادبیات داستانی معاصر ایران یا مروری بر گفتمان طب سنتی و مدرن در منابع تاریخ اجتماعی (ادبیات داستانی، خاطرهنگاری و سفرنامه ۱۳۰۰ - ۱۳۵۷).
درباره کتاب قصه های درد و درمان
کتاب قصه های درد و درمان (داستانهای پژوهشی روزگار) که روایتهایی از درد و درمانگری در ادبیات داستانی معاصر ایران را در بر گرفته، چالش یک معرفتشناسی را در تعامل با پزشکی نو و مدرن و با اتکا به ساحت فراخ منابع تاریخ اجتماعی، ادبیات داستانی، خاطرات و سفرنامهها روایت کرده است. این روایت برگرفته از تجربههای زیستهٔ نویسنده است و اهمیت توزیع عادلانهٔ امکانات طب نوین را در عهد پهلوی پیش چشم گذاشته است؛ مسئلهای که بیش از هر جای دیگری در داستانهای اجتماعی، خاطرات و سفرنامهها بازتاب یافته است. کوشش نسیم خلیلی در این اثر بر این متمرکز بوده است که با کاربست روششناسی تاریخی همراه با ملاحظاتی بتواند از طریق ادبیات، پرتوی هر چند کوچک بر مسائل اجتماعی گذشتهٔ ایران بتاباند و اهمیت این نوع منابع را برای پژوهشگران کلاسیک و آکادمیک که همواره از این نوع منابع پرهیز دارند، برجسته کند. این کتاب دو فصل دارد؛ «هر مرضی باشه آب تربت خوبش میکنه: مروری بر جهانبینی و روششناسی درمانگران گفتمان طب سنتی» و «مردم و طب مدرن: اما و اگرها، قهرها و آشتیها».
خواندن کتاب قصه های درد و درمان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران مطالعه در باب طب سنتی و مدرن در منابع تاریخ اجتماعی ایران پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب قصه های درد و درمان
«نسیم خاکسار که از نویسندگان مستندنویس و مردمگرای جنوب است، قصهای دارد در مجموعه داستان نان و گل بهنام «استخوان و دندانهای ریز و درشت کوسه»، که در آن ضمن آنکه بهروشنی به وصف یکی از مهمترین چراییهای مرگ و میر فراوان در روستاهای کوچک اشاره میکند، پرده از همان رازی برمیدارد که در ابتدای این مبحث بدان پرداخته شد: چرایی فاصله عمیق میان مردم و درمانگری مدرن، این چرایی را بر اساس توضیحات این قصه و قصهها و روایتهای مشابه دیگر بیش از هر چیز باید در نابسامانی و بدی راهها و همینطور نبود وسایل نقلیه مناسب برای انتقال بیماران بدحال به مراکز درمانی مدرن جستجو کرد؛ روایت خاکسار، روایت غمبار زنیست که به مریضی سختی مبتلا میشود و او را سوار بر پیکاپی که بار ماهی به شهر میبرد، کشانکشان و به سختی به پنجاهتختی که بیمارستان عمومی آبادان بوده است، منتقل میکنند اتفاقی که هم بسیار دیر رخ میدهد و هم چون در مسیر با سختیها و صعوبتهای فراوان ناشی از بحران حمل و نقل روبرو بودهاند، از یک سو، تاثیر سوء این دیرکرد دوچندان میشود و از دیگر سو اهمیت موضوع راهها در تعامل سازنده مردم با نهاد درمانگری مدرن که اغلب در شهرها بوده است، برجستهتر و مشهودتر از هر روایتی خود مینمایاند: «اینکه دو روز تمام توی ده کسی مثل تنور داغ تب کند و دو روز تمام استفراغ کند و پزشکی بالای سرش نباشد، چیز زیاد مهمی نیست. میتوانم برای جبور و عباس و دیگر اقوامم که آنجا بودند، دلیلهای بسیار بیاورم که نمیتوانستند مادرم را به شهر ببرند. اولا روستای زادگاه من از شهر خیلی دور بود. در ثانی راه خیلی خرابتر از آن بود که بشود فکرش را کرد. تازه آنطور که شنیدم مادرم در زمستان مُرد؛ اینکه هوا بارانی بود یا نه خبر ندارم – و اگر بود، بردن او به شهر غیرممکن بود. زیرا گل و شل آنقدر زیاد میشود که هیچ ماشینی حتی با زنجیر نمیتواند خودش را توی جاده بکشاند. ولی من دارم از صبر و حوصله آنها تعجب میکنم و حتی در این فکرم چطور توی این مدت سر و کله جیپ امنیهها توی ده پیدا نشد. البته من آدم متوقعی نیستم. اما خیال میکنم مامورین قاچاقگیری آنقدر انصاف سرشان میشود که اگر یکی از دهاتیها خواهشی کند آنها رویش را زمین نزنند.... روز سوم مجبور شدیم با پیکاپ حسن ببریمش شهر. دیگه دوا و درمون ننهجاسم افاقه نمیکرد.... ساعت پنج صبح بود که حسن بار ماهیشو زد، پای پیکاپ را از قبل یه کم خالی گذاشته بودیم تا بتونیم جاش بدیم. اون وقت دایی عباس و دایی صمد یه طرف پتو را بلند کردن، من و حسنم یه طرف دیگهاش... با سکوت او، بوی ماهی، بوی ماهی صُبور توی دماغم میپیچد. خیال میکنم پشت پیکاپ حسن نشستهام و دارم به شهر میروم. جاده مصدقه با آن دستاندازهاش و آن سبخ (دشت لخت و بیآب و علف) تا دوردست خشک و خالیش و برکههای نمکی کوچک و بزرگ کنار جاده به یادم میآیند. چشمان مادرم را میبینم که به درشتی و سیاهی چشمان میش به تودهٔ ریز و درشت ماهیها نگاه میکند. جبور گفت: «دم پاسگاه یه کم معطل شدیم.» گفتم: «برا چی؟» جبور بیآنکه گوش بدهد گفت: «دومرتبه آوریدمش پایین تا امنیهها ماهیها را خوب بگردن.» فکر میکنم چطور آن چشمان بزرگ و میشی طاقت نگاه کردن به این همه ماهیهای کوچک و بزرگ را داشت. به نظرم میرسد پیرزن باید همینجا طاقتش تمام شدهباشد.... جبور از فاصله توی راه چیزی نگفت. میدانم این بار مادرم را درست وسط ماهیها گذاشتند. میدانم آن جور با عجله پر و خالی کردن ماهیها دیگر مجالی نمیداد جای خوبی برایش دست و پا کنند. حس میکنم مادرم را میبینم که کنار شط خوابیده است و ماهیها زندهزنده دارند روی شکمش جست و خیز میکنند. مادرم دستش را از زیر پتو بیرون میآورد و ماهیها را یکییکی میگیرد و توی آب رها میکند» (خاکسار، ۱۳۵۷:۱۹-۲۱).»
حجم
۲۷۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۰۳ صفحه
حجم
۲۷۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۰۳ صفحه