کتاب بابا = mc2
معرفی کتاب بابا = mc2
کتاب بابا = mc2 نوشتهٔ مهسا لزگی است. انتشارات علمی و فرهنگی این کتاب را منتشر کرده است؛ کتابی از مجمخوعهٔ «کتابهای پرندهٔ آبی» و حاوی داستانی برای نوجوانان.
درباره کتاب بابا = mc2
کتاب بابا = mc2 دربردارندهٔ رمانی برای برای نوجوانان است. مهسا لزگی در اثر حاضر داستانی از دختر نوجوانی به نام «هانیه» را روایت کرده است. يک روز صبح پيشاز شروع ماه مهر به پدر هانیه که معلم است، به رسم عادت به سلمانی مردانه میرود تت موهايش را كوتاه كند، اما پدر بازنشسته شده بود و ديگر نمیتوانست به سر كلاس برود. از فردای همان روز حال پدر هانيه تغيير كرد. او هذيان میگفت میگفت و مادر و هانيه را نگران كرده بود. چه ماجراهایی پیش روی خانوادهٔ هانیه است؟ چه اتفاقی برای پدر هانیه افتاده است؟ بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب بابا = mc2 را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به نوجوانانی که به خواندن رمانههای ایرانی علاقه دارند، پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بابا = mc2
«خانم هاشمنژاد برگه را از روی میزم برداشت. خیلیوقت بود تکیه داده بودم و زل زده بودم بهش. به نقطهچینهای آخر برگه. به جایی که باید با بیتی از آواز عشق پر میشد. داشتم فکر میکردم به چهچه بلبل میگویند آواز عشق که خانم هاشمنژاد یک خب بلند و کشیده گفت و دستهٔ برگهها را روی میز گذاشت. اسمش فریبا بود. من و لاله توی دفتر خانم شریفی یواشکی نگاه کردیم. فریبا هاشمنژاد. از آن خانمهای جاافتاده و خوشگل مشگل با مانتو و شلوار یکرنگ سفارشی و دستان سفید و تپل که اسمشان فریباست. دوست داشتم بهش بگویم فریبا. لاله مثل همیشه ژست بعد از امتحانش را گرفت. یک دستش را گذاشت زیر چانه و با آن یکی، با همان خودکاری که امتحان داده بود، روی میز دایرههای تودرتو کشید. فریبا نشست پشت میز و از پنجره زل زد به بیرون. همیشه همین کار را میکرد. انگار منتظر شنیدن آواز عشق بود. به دایرههای تودرتوی لاله نگاه کردم. فریبا گفت: «میخواد بارون بیاد.»
نگاهم رفت به پنجره و هوای ابری. جان میداد برای سر دادن آواز عشق.
- خب، آوردهاند که از کتاب اخلاق محسنی از ملاحسین واعظ کاشفی. کوتاهه. بخون سیمین.
صدای سیمین مثل یک نخ باریک، یکراست میرفت توی گوشم: «روزی حضرت روحالله از جایی میگذشت. نادانی...»
دیگر گوش ندادم. حتی به کادر بد رنگ «آوردهاند که...» هم نگاه نکردم. زل زدم به دایرههای تودرتو که مثل نخ پشت سر هم کشیده شده بودند. لاله نخ را میکشید و جلو میرفت، اما یکمرتبه سر نخ را گرفت و روی میز نوشت: «فرانک میگفت از بچههای کلاس خودمون فقط من بودم و سیما. از بچههای دیگه فقط شادی بود و چند تا از دوستاش.»
نوشتم: «کجا؟»
دوباره از پنجره به حیاط نگاه کردم که انگار یک پارچهٔ نازک سورمهای رویش انداخته بودند. توی سرم بابا شل و ول میچرخید. صورتش هی تغییر میکرد. موهای سفیدش پرپشت میشد و سیاه. سبیل درمیآورد و نمیآورد. لاله با خودکار زد به دستم. نوشته بود: «دم دفتر دیگه. دیروز.»
فریبا گفت: «آرایهٔ تضاد. بین قهر و لطف. بین جاهل و عاقل. خُب، ادامه.»
نوشتم: «اگه فیزیک بالای هجده بشی، مامانت دیروز رو فراموش میکنه.»
خودکار را توی دست گرفت و نوکش را آرام زد کنار فیزیک. فریبا از جایش بلند شد و ایستاد وسط کلاس. دوباره به پنجره نگاه کرد و گفت: «اشاره داره به ضربالمثل از کوزه همان برون تراود که در اوست.»
چند قدم برداشت و دستش را تکیه داد به میز: «بعضی شبا کانال آموزش، مشاعره میذاره، دیدین؟»
لاله دوباره سر نخ را گرفت: «بابات چش شده، هانی؟»
فریبا با دست مانتویش را صاف کرد: «به درد شماهایی میخوره که شعر حفظیها رو تو امتحان خالی میذارین.»
سر نخ را از لاله گرفتم و روی میز دایرههای تودرتو کشیدم.»
حجم
۱۳۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۲۰ صفحه
حجم
۱۳۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۲۰ صفحه