کتاب کما
معرفی کتاب کما
کتاب کما بهقلم ونوس بهنود را نشر مهر و دل منتشر کرده است. این کتاب داستان دختری به اسم نازی است که برای مقابله با افکار منفی و مخرب دربارهٔ خودش و تصورات غلطی که از خود دارد دست به کارهایی میزند که نه تنها نجاتش نمیدهند بلکه بلای جانش میشوند.
درباره کتاب کما
اینروزها شبکههای اجتماعی بخشی جداییناپذیر از زندگی روزانه شدهاند، بهنحوی که گاه تصور گذران اوقات فراغت بدون آنها سخت و ناممکن شده است. این امکان دنیای جدید در کنار تمام محاسن و سرعت و تنوعی که به شکل ارتباط آدمها داده است، معایبی نیز دارد. ازآنجا که اکثر آدمها عکسیهایی از لحظات خوش زندگیشان را در این رسانهها منتشر میکنند و نمای بینقصی از سبک زندگیشان به نمایش میگذارند، بعضی افراد دچار مقایسهها و قضاوتهای بیجا و نامعتدلی نسبت به خود شده و دائماُ با کمبود اعتمادبهنفس و خودتحقیری درگیرند. داستان کتاب کما برگرفته از دغدغهٔ نویسنده برای نشان دادن مضرات و نکات منفی استفادهٔ بیهدف و بیرویه از شبکههای اجتماعی است. داستانی بهقلم ونوس بهنود که شخصیت اصلی آن دختری به نام نازی نیست. دختری که زندگی و آرامش و رضایتخاطرش را به مطابقت خود با اقتضائات شبکههای اجتماعی پیوند زده و دچار چالشهای بسیاری میشود.
خواندن کتاب کما را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستانهای ایرانی با درونمایهٔ مسائل و معضلات فرهنگی و اجتماعی از خواندن این کتاب لذت خواهند برد.
بخشی از کتاب کما
«نگاهش را از صفحهٔ گوشی گرفت و به روبهرو خیره شد. چیزی که خوانده بود با افکار داخل مغزش گره خورده بود. دستهای استخوانی با ناخنهای کاشتهشده روی زانوها آویزان مانده بودند. استخوان زانوهای لاغر بیرون زده بود. لبهایش فرم ناراحتی داشت. مشخص بود نمیتواند تصمیم بگیرد. انگار منگ فکری بود و هنوز در یک کما شناور بود. به یاد میآورد که روز گذشته در مراسم تولد یکی از دوستانش اشتباهی فینگرفود نفر کناریش را خورد. از شدت شرم سرخ شده بود و گفته بود ببخشید؛ اما این دلیل اصلی نارحتیاش نبود. تمام مدت تولد را با اضطراب سپری کرد. حتی موقع خوردن و رقصیدن چشم از یکی از دخترها بر نمیداشت. دوست داشت زمین دهن باز کند زیر پایش خالی شود و بیفتد در گودالی تا کسی نشناسدش. دستی روی گردنش کشید انگار چیزی در گلویش راه تنفس را سد کرده بود به یادش آمد که در مراسم تولد هم بارها دستش را ناخواسته به سمت گلویش برده بود میترسید دختر حرفی بزند که تهماندهٔ دوستانش او را از خود دور کنند. دخترک تمام مدت سعی کرده بود با وقار رفتار کند اما در کل مراسم فقط یک نفر بود که به اندازهٔ خود او میدانست که باید منتظر یک فاجعه باشند. طوری راه میرفت که انگار زمین مینگذاری شده است. لحظهای خم شد و به انگشتهای پایش خیره ماند اما باز دوباره لبخند لرزانی کنار لبش داد و به سمت میز نوشیدنیها حرکت کرد. یک نفر داد زد: «نمیخوای برقصی؟ آهای با توام. نمیخوای برقصی نازی؟ با توام مگه کری؟» ضربهای که به شانهٔ نازی خورد باعث شد دوباره به فضای تولد در آن بعد از ظهر گرم تابستان برگردد. سالها بعد وقتی آن روز را به یاد میآورد با خود اندیشید که بهترین دوران زندگیاش را پشت سر گذاشته و دیگر آن روزها هیچگاه بر نمیگردد. برای پاسخ به دعوت رقص بهانهٔ پادرد پذیرفته نبود. چشم به دختر با پیراهن توری سفید رنگ انداخت و از زیبایی او لحظهای به خود لرزید و جوری که بخواهد لجبازی کند و با دقدلیاش خودش و بقیه را تنبیه کند، گفت: «حالا برقصید من اینو بخورم میآم.» نازی ۱۵ سال بیشتر نداشت اما رنگهای اضافی روی صورتش سن و سالش را تا ۲۰ سالگی بالا برده بود. کسی نمیدانست اسم واقعیاش چیست و کسی نمیدانست در سالهای بعدی زندگیاش اسامی دیگری را هم به خود خواهد گرفت. آنچه که واضح بود این بود که نازی به شدت در طمع داشتههای دیگران خودخوری میکرد.»
حجم
۶۸۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه
حجم
۶۸۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۶۷ صفحه