کتاب برای شروع منتظر کسی نباش
معرفی کتاب برای شروع منتظر کسی نباش
کتاب برای شروع منتظر کسی نباش نوشتهٔ لین ری پرکینز و ترجمهٔ تینا غراب است. نشر پیدایش این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان برای رمان نوجوانان نوشته شده است.
درباره کتاب برای شروع منتظر کسی نباش
کتاب برای شروع منتظر کسی نباش (All alone in the universe) که برای نوجوانان نوشته شده، حاوی یک رمان با چندین فصل است. این کتاب اولین رمان به قلم لین ری پرکینز است که در سال ۱۹۹۹ میلادی چاپ شده است. داستان چیست؟ «دبی» و «مورین» دوستانی صمیمی هستند. همهچیز خوب پیش میرود؛ تا اینکه سروکلهٔ «گلنا فیلبر» پیدا میشود. طولی نمیکشد که دبی متوجه میشود گلنا همیشه و همهجا حضور دارد و کمکم مورین او را نادیده میگیرد. دبی سعی میکند گلنا را در برنامههایشان راه ندهد تا دوباره رابطهٔ دوستیاش با مورین به حالت قبل برگردد، اما مورین و گلنا جداییناپذیرند. دبی احساس خوبی ندارد و گاه عصبانی و گاه غمگین میشود و کمکم احساس میکند در دنیا تکوتنهاست. پس از این یک اتفاق تازه میافتد. این رمان را بخوانید تا آن اتفاق را بدانید.
خواندن کتاب برای شروع منتظر کسی نباش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب برای شروع منتظر کسی نباش
«برای داستان انگلیسی، قرار بود قهرمان داستان غمانگیز با "نقطهضعف مرگبار" داشته باشیم. باید عجله میکردم. من به دنبال دلهای شکسته، بیماریهای مهلک، تصادفات ماشین، مسمومیتها و غرق شدن بودم. قهرمان داستان من زن بود و نقطهضعف مرگبارش فراموشی. او مرتب فراموش میکرد جواب تماسهای تلفنی را بدهد، هر دو طرفش را نگاه کند، ظروف را بهدرستی برچسب بزند و غیره. او فراموش میکرد جلیقهنجاتش را بیاورد. در نهایت، فراموش کرد موقع اردو زدن در طبیعت غذا بیاورد و حسابی گرسنه شده بود، تنها و فراموششده در طبیعتِ بِکر (به نوعی بازی روزگار و مجازات عادلانه). میدانستم که داستانم بینقص نیست، فقط سعی داشتم نشان بدهم که نکته را گرفتهام: نقطهضعف مرگبار مساوی بود با مرگ غمانگیز.
چند روز بعد، وقتی خانم اپلر روی میزم خم شد و ازم خواست که بعد از زنگ، سر کلاس بمانم، متعجب شدم. او گفت: «فقط چند دقیقه طول میکشه، میخوام راجع به داستانت باهات حرف بزنم.»
گفتم: «اوه، البته.» ولی قبل از اینکه بتوانم از حالت چهرهاش حرفش را بخوانم یا ازش چیزی بپرسم، به طرف دیگر کلاس رفته بود. زنگ به صدا در آمد، انبوه بچههای کلاس بین ما جمع شدند و من تصمیم گرفتم صبر کنم تا ببینم او چه میخواهد. احتمالاً داستانم را زیادی سرسری و بیدقت نوشته بودم. بعد فکر دیگری به سرم زد: شاید داستانم خوب بود، خیلی خوب. شاید میخواست داستانم را برای جایی بفرستد.
وقتی پیش او رفتم. خانم اپلر پشت میزش مشغول خواندن بود و من همان نزدیکی، میزی پیدا کردم و منتظر شدم. خانم اپلر سرش را بلند کرد و با لبان هلوییرنگش لبخند هفتیشکلی به من زد و گفت: «هِی، دبی.»
ظاهراً شروع خوبی داشتیم.
من هم لبخندی زدم و گفتم: «سلام.»
با لحنی خودمانی پرسید: «خب، اوضاع چطور پیش میره؟»
شانه بالا انداختم و گفتم: «خوب.»
پرسید: «واقعاً؟»
گفتم: «آره.»
پرسید: «واقعاً اوضاع خوب پیش میره؟» به صندلیاش تکیه داد و برای اینکه به احساساتم پی ببرد، متفکرانه توی چشمهایم نگاه کرد. من هم نگاهش کردم. سعی کردم متفکر باشم؛ ولی ذهنم از موضوع پرت شد، چطور میشود که سایهٔ بنفش یا هر رنگ دیگری در پایان روز، چشمهای شخص را قرمز و اشکآلود کند و زشت به نظر برسد. احتمالاً در اثر پوستهپوسته شدن پودر و افتادن داخل چشم اینطور میشود.
دوباره تمرکز کردم و گفتم: «خوبم. حالم خوبه.»
خانم اپلر گفت: «داستانت یهکم خشن به نظر میرسید و یهکم تیره و تار.»
گفتم: «واقعاً؟»
با سر تأیید کرد و گفت: «شاید واسهٔ اینه که تمام شخصیتهای داستانت مُردن.»
«بهطرز وحشتناکی مُردن.»»
حجم
۴۶۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۳۲ صفحه
حجم
۴۶۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۳۲ صفحه