کتاب شیخ عبدالکریم
معرفی کتاب شیخ عبدالکریم
کتاب شیخ عبدالکریم نوشتهٔ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است. انتشارات شهید ابراهیم هادی این کتاب را منتشر کرده است؛ کتابی حاوی خاطراتی از روحانی مبارز، شهید حجتالاسلام «عبدالکریم بخردیان».
درباره کتاب شیخ عبدالکریم
گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی در کتاب شیخ عبدالکریم بخشی از خاطرات و زندگینامهٔ شهید حجتالاسلام «عبدالکریم بخردیان» را شرح داده است. عبدالکریم بخردیان ۱۸ مرداد ۱۳۱۷، در شهرستان بهبهان به دنیا آمد. پدرش، «بشیر» مغازهدار بود و مادرش «ملک» نام داشت. او به فراگیری علوم دینی و حوزوی تا سطح ۴ پرداخت. او رئیس بنیاد شهید بهبهان بود. در سال ۱۳۳۱ ازدواج کرد و صاحب چهار پسر و دو دختر شد. ۱۲ مرداد ۱۳۶۰، در زادگاهش مورد سوءقصد نیروهای سازمان مجاهدین خلق قرار گرفت و بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مزار او در همان شهرستان واقع است.
خواندن کتاب شیخ عبدالکریم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران زندگینامه و خاطرات شهدا پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شیخ عبدالکریم
«بعد از شهادت شیخ، بارها افرادی آمدهاند پیش ما و گفتهاند مشکل داشتهایم و به شیخ متوسل شدهایم و او حاجتمان را داده.
یک روز رفته بودم سرِ مزار شیخ. نشسته بودم مقابل عکسش و داشتم قرآن میخواندم.
کمی که گذشت خانمی آمد سرِ قبر. فاتحهای خواند و بعد رو کرد به من و گفت:
«ببخشید خانم. شما با شهید نسبتی داری؟»
گفتم: «بله. خواهرش هستم.»
آمد نشست کنارم. گفت: «میخوام مطلبی رو بهت بگم.»
گفتم: «بفرما.»
گفت: من دختری داشتم که سنش بالا بود و یک جورهایی وقت ازدواجش گذشته بود. چند نفر برای خواستگاریاش آمده بودند اما او را نپسندیده و رفتند.
دخترم به خاطر این مسئله خیلی توی ذوقش خورده بود و ناراحت بود.
سال به سال سنش بالا میرفت و خواستگارها هم کمتر و کمتر میشدند. کم کم جوری شد که هیچ کسی به خواستگاری او نمیآمد.
ناراحتی من توی این مسئله کمتر از ناراحتی دخترم نبود. خیلی پکر و دمغ شده بودم.
حسرت میخوردم که دخترم بخواهد توی خانه بماند و تا آخر عمرش مجرد بماند. فشار عصبی رویم زیاد شده بود.
تا اینکه یک روز با خودم گفتم: مگر نمیگویند شهدا هستند؟ مگر نمیگویند زندهاند و از انسانها دستگیری میکنند؟ پس توی این گرفتاری آنها باید بتوانند دست من را بگیرند و حاجت روایم کنند.
من دورادور آقای بخردیان را میشناختم و میدانستم چه انسان پاک و مخلصی بود.
با خودم گفتم: باید بروم سرِ مزار این شهید و حاجتم را از او بخواهم.
اگر او زنده است، حاجتم را میدهد و خواستگار خوبی برای دخترم میفرستد.
برای همین یک روز روسری دخترم را برداشتم و آمدم سرِ مزارِ شهید.
روسری را به قصد تبرّک روی قبر شهید کشیدم و یک دانه شیرینی هم از روی قبر برداشتم و به خانه بردم.
شیرینی را به دخترم دادم و به او گفتم: «این رو بخور. تبرّکه. از سرِ قبرِ شهید بخردیان آوردهام.»
او هم شیرینی را خورد. آن شب من توی دلم خیلی توسّل کردم به شهید و با همه وجود حاجتم را از او خواستم.
صبح، حول و حوش ساعت نُه از خواب بیدار شدم. یکدفعه تلفنِ خانه شروع کرد به زنگ خوردن.
گوشی را برداشتم. خانمی پشت خط بود. سلام کرد و گفت: «منزل فلانی؟»
گفتم: «بله.» گفت: «ببخشید شما دختر دارید؟»
یک لحظه وا رفتم. نفس توی سینهام حبس شد.
گفتم: «بله.»
گفت: «اگه اجازه میدید، ما میخواستیم برای خواستگاری خدمتتون برسیم.»
گفتم: «خواهش میکنم. صاحب اجازه هستید. بفرمایید.»
فردایش بود که آن خانواده آمدند خواستگاری. پسرشان و دخترم نشستند و با هم حرف زدند و یکدیگر را پسندیدند. چند روز بعدش هم با یکدیگر عقد کردند.
من امید داشتم که این شهید دستم را بگیرد و حاجتم را روا کند؛ اما حقیقتش نه اینقدر زود! نه فردای روزی که سرِ مزارش رفته بودم.»
حجم
۲٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۵۲ صفحه
حجم
۲٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۵۲ صفحه