کتاب بیست و سه
معرفی کتاب بیست و سه
کتاب بیست و سه نوشتهٔ رضا قرالو است. نشر پیدایش این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است؛ برای نوجوانان.
درباره کتاب بیست و سه
کتاب بیست و سه حاوی یک رمان معاصر و ایرانی و حاوی داستان «پاشا» است؛ نوجوانی که ظاهراً مثل همسنوسالهایش است، ولی ذهن پر جنبوجوش و تخیلپرورش، از او پسری متفاوت ساخته است. پاشای ۱۳ساله همیشه بهخاطر خیالاتیبودنش مسخره میشود. این داستان از جایی آغاز میشود که پاشا آرامآرام چیزهایی میبیند و حس میکند که عجیبوغریب به نظر میرسد. او بهواسطهٔ اعتمادبهنفس پایین و اینکه قادر به مطرحکردن این موارد با دیگران نیست، این اتفاقات را در راستای همان احساس درونی همیشگیاش تصور میکند؛ یک بازی ذهنی که واقعیت ندارد. ولی اندکی بعد درمییابد، بسیاری از چیزهایی که میبیند و احساس میکند، فقط زادهٔ ذهن بازیگوش و تخیلپرور او نیست. حالا پاشا باید برای خلاصی از حس وحشتی که آرامآرام او را در بر میگیرد، دوستانش را متقاعد کند که با او همراهی کنند.
خواندن کتاب بیست و سه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به نوجوانان دوستدار ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بیست و سه
«وقتی چشمهایش را باز کرد، روبهرویش دیواری سفید و کج دید؛ با پسزمینهٔ آسمان و کهکشان غریب که بیش از میلههای سفیدرنگ کنارش جلوهگری میکرد. نیمخیز که نشست، خودش را در جایی ترسناک یافت؛ روی تراس برج منبع آب نشسته بود! از ترس به بدنهٔ فلزی منبع چسبید. دنیای تاریک از آن ارتفاع، خوفناکتر و ساکتتر جلوه میکرد؛ ساختمانهایی مثل شبحهای میخکوبشده بر زمین و درختانی مثل برآمدگیهایی ساکن و مرده، زیر نور غریب کهکشان سوسو میزدند.
ترس از ارتفاع، بدنش را به لرزه انداخته بود. چند بار نفس عمیق کشید و با وحشت به اطراف و تاریکی زیر پایش نگاه کرد. درد پایش را دوباره احساس کرد و حال و روزش بیشتر به هم ریخت. سرش را چرخاند و بلوک خودشان را نگاه کرد و چراغهای روشن آپارتمان را دید. دیدن آن چراغهای روشن در آن تاریکی خفقانآور، مثل دیدن آشنایی در غربت، اندکی آرامش کرد. کمی جرأت به خرج داد و آرام خودش را به بدنهٔ منبع آب چسباند و با وجود درد توی استخوان پایش ایستاد. برای اینکه نگاهش به منظرهٔ زیر پایش نیفتد، سریع چرخید و صورتش را به بدنهٔ فلزی و سرد منبع آب چسباند. دستهایش را به بدنهٔ منبع تکیه داد و آرام و پاورچین به سمت راست حرکت کرد. میدانست نردبان یک نیمدایره با او فاصله دارد. چند قدم که برداشت فهمید وقتی پایین را نگاه نمیکند کمتر میترسد و میتواند با سرعت بیشتری حرکت کند. وقتی به جای نردبان رسید، آرام چرخید. میله و نرده در جایی، شکل هلالی پیدا کرده و نردبان به آن وصل بود. روبهرو تاریکی محض بود و تپههای دوردست بهخاطر برف رویشان، شبحوار دیده میشدند.
محکم به بدنهٔ منبع آب چسبید. گویی قرار بود کسی هلش بدهد یا بادی تعادلش را به هم بزند و پرتش کند پایین. ولی نه کسی آنجا بود و نه بادی میوزید. دنیا ساکن بود و این سکون، مثل گرد مرگ همهجا را پوشانده بود. هوای دنیای ساکنِ بدون باد را نفس کشید و چشمهایش را بست. باید پایین میرفت. چارهای جز این نداشت و نمیتوانست به دلیل اینکه از ارتفاع میترسید تا ابد آن بالا بماند.»
حجم
۴۱۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۹۶ صفحه
حجم
۴۱۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۹۶ صفحه