کتاب حوالی پاییز
معرفی کتاب حوالی پاییز
کتاب حوالی پاییز نوشتهٔ ریحانه فولادی است. نشر گنجور این رمان کوتاه و معاصر و ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب حوالی پاییز
کتاب حوالی پاییز حاوی یک رمان کوتاه، معاصر و ایرانی است. این رمان را روایتی بینظیر از دلتنگی غریب، داستانی آمیخته با رنج، عشق و امید دانستهاند. ریحانه فولادی این اثر داستانی را در ۱۲ فصل و بر اساس یک داستان واقعی نوشته است؛ داستانی که در ادامه بر اساس تخیل نویسنده شکل گرفته است. زندگی شخصیت اصلی و راوی داستان که پسری به نام «سهیل» است، طی یک دورهٔ ۴۰ ساله تعریف میشود. این رمان کوتاه، بیشتر بر دوران نوجوانی سهیل متمرکز است. مادرش «مهرانه» به سهیل گفته است که قبل از به دنیا آمدن او از پدرش «آرش» جدا شده و دیگر او را ندیده است؛ درحالیکه سهیل در خردسالی خاطرهٔ ناخوشایندی از پدرش در ذهن دارد که گاه او را اذیت میکند. واقعیت چیست؟ این رمان را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب حوالی پاییز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب حوالی پاییز
«چند روز بعد از آزادی من از زندان مادربزرگم «آهو خانم» فوت کرد. روزهای سختی پشت سر هم بر ما گذشت. دلم برای مهربانیها و خوبیهای او تا ابد تنگ میشد. آهو خانم پسر نداشت مادرم پس از چند بچه که از او سقط میشوند به دنیا میآید. او همیشه به مادرم مهرانه میگفت: «تو هم پسرمی و هم دخترم»
از درسها عقب مانده بودم و باید جبران میکردم. سال آخر دبیرستان سال سخت و پر استرسی بود و من باید برای امتحان کنکور آماده میشدم. به مادرم قول دادم که خوب درس بخوانم تا نتیجه مطلوبی بگیرم و به اصرار مادرم دیگر کار نمیکردم و فقط درس میخواندم. با مشاور مدرسه صحبت کردم و برای کنکور برنامه ریزی کردم و فقط بر درسهایم تمرکز داشتم.
حتی تعطیلات سال نو در آن سال برایم معنا نداشت و فقط به هدفم فکر میکردم و به خوشحال کردن مادرم. شبها تا پاسی از شب بیدار میماندم. خیلی وقتها مادرم هم برای همراهی با من بیدار میماند و مطالعه میکرد. با اینکه مریض بود اما برای من و آینده من ارزش قائل بود. "مهرانه" نمونه مهربانترین و عاشقترین مادر دنیا بود.
بالاخره سال تحصیلی تمام شد و در امتحان کنکور شرکت کردم. بعد از آزمون خیلی خوشحال بودم چون احساس میکردم نتیجه خوبی خواهم گرفت. یادمه همان روز بعد از آزمون در حال برگشت به طرف خانه بودم که به کوچه بن بستی رسیدم. ناگهان صدایی شنیدم؛ صدای آه و ناله بود و هر چه جلوتر میرفتم و به منبع صدا نزدیک میشدم، صدا آرامتر میشد کنار سطل زباله پسری تقریباً ۲۰ سالهای بیهوش روی زمین افتاده بود. چاقو خورده بود و تمام لباسش خونی بود و زیر لب میگفت: «کمک، تو رو خدا کمک کن»
اولش ترسیدم و خواستم بیخیال شوم، چون نمیخواستم دوباره خودم را درگیر ماجرای دیگر کنم. خاطرات بد زندان در ذهنم عبور میکرد اما من به خدا قول داده بودم که در عوض سلامتی دانیال و آزادی از زندان لطف او را جبران کنم به این خاطر خودم را سریع به اولین مغازه سر خیابان رساندم. مغازه قنادی بود. صاحب مغازه در حال تماشای تلویزیون بود و آن قدر غرق در تماشای فیلم شده بود که متوجه ورود من داخل مغازه نشده بود.»
حجم
۵۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۵۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه