کتاب ماه بانو
معرفی کتاب ماه بانو
کتاب ماه بانو نوشتهٔ مریم شیعه است. نشر ویراست این داستان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب ماه بانو
نویسندهٔ کتاب ماه بانو در مقدمه توضیح داده است که اوسنه یا قصهٔ «ماهبانو»، همان پیروزی عشق است که سینهبهسینه از مادربزرگ و مادر نویسنده نقل شده و او را شیفتهٔ خود کرده است؛ طوری که تصمیم گرفته آن را به رشتهٔ تحریر درآورد. «اوسنه» در فرهنگ زبان روستاییان سرمزار به «قصه» میگویند. مریم شیعه قصه را از سرمزار، حولوحوش سال ۱۳۱۶ هجری شمسی و از منزل «حاج عباس» آغاز میکند؛ حاج عباس مثل تمام اهالی باغدار و مالدار بود؛ مردی تنومند و فعال که دو پسر و یک دختر داشت. پسر بزرگ او «علی» نام داشت و ۱۸ساله بود. او با دختری ۱۵ساله ازدواج کرده بود و با همسرش در همان خانهٔ پدری زندگی میکرد. این داستان را بخوانید تا ماجرای آن را بدانید.
خواندن کتاب ماه بانو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ماه بانو
«درهای قدیمی چوبی بود و از داخل قسمت بالا قفل کوچکی داشت که بهوسیلهٔ آن در بسته میشد، ماهبانو از همسرش خداحافظی کرد و قفل در را انداخت و دراز کشید تا استراحت کند هنوز تازه دراز کشیده بود که درد عجیبی به کمرش افتاد و دردش بهسرعت زیاد میشد طوری که نفسش را میبرید، آن قدر دردش زیاد شد که بیاختیار فریاد زد... مادر علی آقا و خواهرش از صدای فریاد ماهبانو به پشت در آمدند و گفتند: چه شده؟ در را باز کن بیاییم داخل... اما در از داخل قفلش بسته بود و ماهبانو نمیتوانست از درد تکان بخورد؛ بالاخره هر طور بود خودش را بلند کرد تا قفل در را باز کند ولی همانطور که بلند شد و در حالیکه دستش به کلون در بود تا باز کند، ناگهان نوزادش به دنیا آمد و ماهبانو از وحشت و درد سرش گیج رفت و بیهوش شد.
مادر و خواهر علی آقا داخل شدند، مادر گفت: برو آب گرم و حوله بیاور... خلاصه ماهبانو که به حال آمد خود را در بستر دید، علی آقا کنارش نشسته بود، نگاهی مهربان به ماهبانو انداخت و گفت: خدا را شکر که حالت خوب است، زایمان کردی؛ ماهبانو پرسید: بچه؟ علی آقا اشارهای به طاق کرد و گفت: خیلی کوچک و ریزه بود، مادر آن را در پنبهٔ مهلوج گذاشته؛ فکر نکنم بماند آخر هفت ماهه به دنیا آمده است. به مادر خبر دادم... شما استراحت کن.
فردا صبح شهربانو به آنجا آمد، وقتی ماهبانو را سالم دید خیالش راحت شد، به سراغ بچه رفت؛ خیلی کوچک و ضعیف بود، به ماهبانو گفت: ای جانم این بچه چرا لباس تنش نیست... در ورودی در اتاق مادر علی آقا را دیدکه میگفت: این بچه نمیماند. شهربانو به احترام بلند شد و سلام کرد و تبریک گفت: مادر علی آقا جواب سلام را داد و در ادامه گفت: انگار رستم دستان زاییده است! چه تبریکی جانم! شهربانو چهرهاش درهم رفت، مادر علی آقا داخل نیامد و رفت، ماهبانو که متوجه شد مادرش ناراحت شده، به مادر گفت: مادرجان ناراحت نشوید، چیزی در دلش نیست و طرز صحبت کردنش این طوری است.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۳۱ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۳۱ صفحه