کتاب پیاده
معرفی کتاب پیاده
کتاب پیاده نوشتهٔ حسن کاتبی در انتشارات نظری چاپ شده است.
درباره کتاب پیاده
اعصابم خیلی خورده اصلاً نمیفهمم میخواهم چکار کنم و خیلی سر در گمم. چند بار شروع کردم به نوشتن تا به جایی رفتم ولی افکار پریشانم اجازه نمیده ادامه بدم نمیدونم میخوام رمان بنویسم یا بخش بخش و بریده، بریده. بهصورت داستانهای جدا، جدا اصلاً نوع نوشتن من با کدومش جوره، من که نویسنده نیستم. تصمیم گرفتم نویسنده باشم، ولی چون خودم وقتی رمان میخونم خیلی اذیت میشم.
چون دوست دارم هر چه زودتر به تهتهتهش برسم تا ببینم بالاخره چی میشه. نمیخوام هرکی این کتابو میخونه اذیت بشه و وقتش را هر جوری دوست داره تقسیم کنه. حداقل این یک کتاب رو بهصورت چند داستان خدمتشون ارائه میدهم. امیدوارم این نوشتهها زمینه آشنایی من و شما را فراهم کنه تا بتونم سالهای سال دوستان صمیمی بشیم، یعنی من بگم و شما بشنوید و شما بگید و من بشنوم.
کتاب پیاده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستانهای ایرانی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب پیاده
با دو تا از دوستام تو یه اتاق زندگی میکردیم و مشغول درس خوندن بودیم. یه چیزی رو از من مخفی میکردند علتش رو هنوز هم نمیفهمم. با هم میرفتند خرید و چیزهای عجیب و غریبی میخریدند، کوله پشتی، دمپایی ابری، چراغ قوه، قمقمه، چفیه، سفره کوچیک، هر چی ازشون میپرسیدم میپیچوندند، ولی از کنجکاوی من چیزی کم نشده بود اونا هم گفته بودند بعداً گفته بودند بعداً میگند. یه روز بشون گفتم میخواید برین دنبال گنج یه نگاهی به من کردند و یکیشون گفت آره و سه تایی زدیم زیر خنده، یکیشون صدای قرائت قرآنش خوب بود، وحید قرآن گوش میداد صدای قرآن لالاییش بود موقع خوابیدن و اون یکی هم علاقه زیادی به نوشتن نمایشنامه داشت خیلی پشتکار هر دوشون خوب بود من همیشه از داشتن همچین دوستایی به خود میبالیدم، واقعاً قلباً دوستشون داشتم هنوزم دوستشون دارم با محبت؟؟ است تا سالم و صادق بودند کمکم داشت تابستون میشد و موقع تابستون از هم فاصله میگرفتیم یعنی هر کی میرفت خونه خودش. تابستون رسید و خداحافظی کردیم ولی من هنوز تو فکر این بودم که اونا چیرو ازمن مخفی میکردند تو حیاط خوابیده بودم و بقیه تو خونه. صدای در بیدارم کرد هنوز آفتاب طلوع نکرده بود از جا پریدم، هنوز چشمامو درست باز نکرده بودم، که درو باز کردم باورم نمیشد اون دوتا بودند با هم شکه شده بودم سر و وضعشان طبیعی نبود بیمقدمه پرسیدم کجا؟ گفتند مشهئ. گفتم: این چه سر و وضعیه. گفتند پیاده میریم یه لحظه ناراحت شدم تعارفشون کردم بیایید تو، گفتند نه فقط دلمون نیومد بی خداحافظی بریم. گفتم منم مییام. گفتند میای؟ جواب دادم آره. گفتند فکرشو نمیکردیم بیای اگه زودتر میگفتی به تو هم میگفتیم ولی آمادگیش نبود. بابام اگه بیدار بود به هیچ عنوان اجازه نمیداد. ولی خوابه خواب بود، صداش کردم بابا، بابا میخوام با دوستام برم مشهد. یه هومی کرد و روش و برگردوند و گفت خوب برو. گفتم پول میخوام با دست شلوارشو نشون داد.
حجم
۶۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۶۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه