کتاب لسآنجلس از رویا تا واقعیت
معرفی کتاب لسآنجلس از رویا تا واقعیت
لسآنجلس از رویا تا واقعیت نوشته وطن دوست قادیکلائی (میراث) رمانی درباره زنی است که با سودای خوانندگی راهی لسآنجلس میشود.
درباره کتاب لسآنجلس از رویا تا واقعیت
دختری زیبارو و خوشصدا برای این که بتواند خواننده شود از ایران به منزل یک از آشنایانش در پاریس و از آنجا عازم لسانجلس میشود اما پس از مدت خیلی کمی متوجه میشود حقایق با آنچه او تصور میکرد، متفاوتند....
خواندن کتاب لسآنجلس از رویا تا واقعیت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوستداران رمان فارسی، به ویژه علاقهمندان به داستانهای عبرت آموز را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب لسآنجلس از رویا تا واقعیت
شب بود و شب بود و شب... شبی تاریکِ تاریک، شبی که آسمانش ستاره باران نبود و ماهی هم در میان نداشت... در اقیانوس تاریک شب، اتوموبیل او، چون قایقی کوچک، گم شده در میان امواج ِ متلاطم ِهر کجا آباد غربت، بیهوا میرفت! بیآنکه متوجه باشد، ساعتی در هیاهوی چراهایی که در سرش میپیچید، اتوبان ِ پهن و خالی و ساکتِ آخر شب را راند... هرچند لحظه، آهی بلندی که از سینهاش برمیخاست، او را بخود میآورد. امروز پُتکِ سنگین آن طرف قضیهٔ رویاها و آرزوها را، محکم بر سرش احساس کرد! آدمکهای آن طرف قضیه، اعتقاد و تحسینهای چندین سالهٔ او را، به ناحّق خدشهدار کرده بودند... هنوز از حادثهٔ آن تماس وهمکاری بد وجملهٔ «صدایت بدرد این کار نمیخورد» گیج ومنگ و حالتِ عادی خود را باز نیافته بود و بدتر اینکه، درآن شرایط روحی، هرچقدر پیش میرفت، از ساختمانهای بلند ویلشر اثری نبود! چون مرتباً از خودش میپرسید، آیا راه و هدفِ زندگی را اشتباه انتخاب کرد، یا... بسراغ اشخاصی اشتباه رفته! هرچه بود، احساس میکرد، فعلاً درجاده زندگی، بدنبال یافتن غیرممکن گم و سرگردان شده! همان چیزی که این بیانصافها میخواستند و در روز و شبی اینچنین، پرده رویایی و رنگارنگِ آرزوهایش را، جلوی چشمانش دریدند. چشمانی که حالا میگریست...
«چرا گریه میکنی؟ چرا مثل بچهها زار میزنی؟ که چی... منتظر چی بودی ها... فکر میکردی، وقتی وارد لُسآنجلس بشی، همه دوستت خواهند داشت و برات بهبه و چهچه راه میاندازند و چیزایی رو دوست داری، تعارفت میکنند...خوش خیال! آخه تا کی میخوای با رویاهات زندگی کنی! چراهرموقع نوبت حل و فصل مشکلات میرسه، به سرزمین غیرممکنها پناه میبری، دست به دامن خیالات میشی... حالا خوردی، نوش جونت! خیالاتی بیدست و پا، بیعرضه، چرا جوابمو نمیدی؟ دیدی هرچی بهت گفتند، خوردی و دم نزدی! شبیه کسی بودی، از پشت کوه، بلند شده اومده لس آنجلس... فکر کردی، با چند تا کتاب خوندن و چند سال با سرسختی زندگی خودت و بچهها رو اداره کردن، میتونی از پس این جونورها برآی؟
حجم
۳۸۹٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۶۹ صفحه
حجم
۳۸۹٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۶۹ صفحه