کتاب سرقت از موزه ملی
معرفی کتاب سرقت از موزه ملی
کتاب سرقت از موزه ملی؛ ماجراهای فلورین و مارگارت نوشتهٔ جیمز پونتی و ترجمهٔ مریم کمانی و ویراستهٔ سمیرا امیری است و کتاب کوله پشتی آن را منتشر کرده است. سرقت از موزه ملی داستانی خندهدار و معمایی است و حسابی شما را سر شوق میآورد.
درباره کتاب سرقت از موزه ملی
سرقت از موزه ملی؛ ماجراهای فلورین و مارگارت داستان دو دختر نوجوان به نامهای فلورین و مارگارت را روایت میکند. این دو دوست شیفتهٔ ماجراهای هیجانانگیز هستند.
فلورین دختری باهوش و خوشسلیقه است و علاقهٔ زیادی به هنر و تاریخ دارد. مارگارت، دوست صمیمی او، دختری پرانرژی و خلاق است. آنها تصمیم میگیرند به دیدن موزهٔ ملی بروند. دیدار آنها از موزه باعث میشود به ماجرایی جالب و پرهیجان پرتاب شوند.
آنها در حین بازدید از موزه، حدس میزنند که یکی از نقاشیهای معروف آنجا به سرقت رفته است. سپس نقشه میریزند که دزد را پیدا کنند و تابلو را به موزه برگردانند. هوش، شجاعت و تخیل آنها به یاریشان میشتابد.
در طول داستان، فلورین و مارگارت با موانع و مشکلات مختلفی مواجه میشوند و برای رسیدن به هدف خود تصمیمات دشواری میگیرند.
خواندن کتاب سرقت از موزه ملی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به نوجوانان و جوانان علاقهمند به داستانهای معمایی و کمدی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سرقت از موزه ملی
«ما، آدمها بعضی کارها را خودبهخودی انجام میدهیم، مثل نفس کشیدن و راه رفتن، و چون اصلاً به این کارها فکر نمیکنیم نمیتوانیم آنها را هم به این راحتیها به کسی یاد بدهیم. مثلاً چطور میتوانی نفس کشیدن را به کسی یاد بدهی؟ آیا میتوانی نفس کشیدن را به شکل دستورالعمل برای کسی توضیح دهی؟
۱. هوا را از طریق بینی به داخل ببر؛
۲. هوا را از طریق بینی بیرون بده؛
۳. این کار را بیستهزار بار در روز تکرار کن.
شاید در ظاهر درست باشد، اما درواقع این دستورالعمل غلط است. چون داخل بردن هوا و بیرون دادن آن، دو نحوهٔ بیان یک چیز، یعنی نفس کشیدناند. شما فقط کلمات را عوض کردهاید.
از نظر من تُست هم همینطور است و بیشتر غریزی است. به همین دلیل وقتی مارگارت ازم خواست که تست را به او یاد دهم نمیدانستم چطور باید آن را مرحلهبهمرحله توضیح دهم؛ طوری که توضیحاتم منطقی و معنیدار باشند. او را به موزهٔ هنرهای ملی بردم؛ یعنی به محل کار مادرم. در آنجا نقاشی مردی را نشانش دادم که ریش داشت و موهای سرش قرمز بود.
گفتم:«مارگارت میخوام تو رو به وینسنت ونگوگ معرفی کنم.»
مارگارت هم که جان میداد برای این مسخرهبازیها فوری گفت:«سلام وینسنت. اوضاع چطوره؟» بعد رو کرد به من و گفت:«چرا دوست داشتی ببینمش؟»
گفتم:«چون از بین هنرمندها اون رو از همه بیشتر میشناسم. مادرم که عاشقشه و از این آدم کلی اطلاعات بهم داده. مثلاً اینکه فقط ده سال نقاشی کرد، ولی توی همین مدت کم حدود دوهزار اثر هنری از خودش به جا گذاشت.»
«چه باحال.»
«و چون وضع مالی خوبی نداشت و نمیتونست مدل کرایه کنه، بیشتر وقتها عکس خودش رو میکشید. مثل همین یکی که میبینی. من که عاشق رنگهای این تابلوام:رنگ نارنجی ریش و سبیلش، رنگ آبی پسزمینهش، لکههای سبز کوچک توی صورتش.»
مارگارت با دقت به عکس نگاه کرد و گفت:«خیلی باحاله. اما کمی غمگین به نظر میرسه.»»
حجم
۲۴۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۲۴۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه