کتاب مردی که می خندد
معرفی کتاب مردی که می خندد
کتاب مردی که میخندد نوشتۀ ویکتور هوگو و ترجمۀ شمع در انتشارات ویکتور هوگو به چاپ رسیده است. کتاب در قرن هجدهم میلادی و در انگلستان میگذرد و داستان پسری تنها و رهاشده است که زخمی بر چهره دارد، گویی که میخندد.
درباره کتاب مردی که می خندد
کتاب مردی که میخندد یکی از شاهکارهای ویکتور هوگو به شمار می رود که در ۱۸۶۹ به چاپ رسیده است. هوگو در این کتاب، نمونههایی از فجایع و مشقاتی را که انسان با آن دستبهگریبان است، نشان داده و احساسات و هیجانات روح بشر را به وسیلهٔ قهرمانان رمان خود مجسم کرده است.
داستان از یک شب سرد زمستانی سال ۱۶۹۰ آغاز میشود. در یکی از اسکلههای جنوبی انگلستان، یک کشتی لنگر میاندازد. مسافران این کشتی پسربچهای ۱۰ساله را از آن پیاده کرده او را تنها رها میکنند و میروند. داستان روایت همین پسر یتیم است که در زمان نوزادی توسط خریداران کودکان، زخمی در صورتش ایجاد شده بهگونهای که انگار میخندد. پسر که شبیه دلقک شده است برای مدتی در سیرک کار میکند تا آنکه او را رها میکنند و او در سرمای زمستان بیخانمان میشود.
خوانندهٔ این داستان در عین حال که حس کنجکاویاش بهشدت تحریک میشود و با بیصبری میخواهد بداند که سرنوشت قهرمان داستان به کجا منجر میشود، هر لحظه تأثرات مختلفی به او دست میدهد. زمانی از شقاوت گروهی از مردم خشمگین میگردد و لحظاتی از سرنوشت شوم قربانیهای بیرحم نوع بشر محزون میشود و در مقابل صحنهای از پاکترین و بیآلایشترین عشقها که قلم توانای ویکتور هوگو مجسم کرده است، از خود بیخود میشود و به عظمت و قدرت عشق پی میبرد.
هوگو زمانی این رمان را نوشت که بهدلیل نوشتههای انتقادی خود از فرانسه اخراج و به انگلستان تبعید شده بود. او در خصوص نوشتن این کتاب میگوید: در انگلستان همهچیز، جنبههای منفی امور توأم با عظمت است. اشرافیت انگلستان اشرافیت به تمام معنای کلمه است.
کتاب مردی که میخندد دو قسمت دارد: قسمت اول شامل ۸ فصل و قسمت دوم شامل ۲۲ فصل است.
کتاب مردی که می خندد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
به همۀ دوستداران داستانهای تاریخی، اجتماعی و عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
درباره ویکتور هوگو
ویکتور هوگو یکی از شاعران، داستاننویسان و نمایشنامهنویسان بزرگ پیرو سبک رومانتیسم فرانسوی است. هوگو به عنوان یکی از بهترین نویسندگان فرانسوی شهرت جهانی دارد و آثارش به بسیاری از اندیشههای سیاسی و هنری رایج در زمان خودش اشاره کرده و گویی بازگوکنندۀ تاریخ معاصر فرانسه است.
ویکتور هوگو، سومین پسر کاپیتان ژوزف لئوپولد سیگیسو هوگو (که بعدها به مقام ژنرالی نائل آمد) و سوفی فرانسوا تره بوشه، روز ۲۶ فوریه ۱۸۰۲ در بزانسون به دنیا آمد. هوگو بهشدت تحت نفوذ و تأثیر مادرش بود. مادر او از شاهدوستان و پیروان متعصب آزادی بهشیوۀ ولتر بود و تنها بعد از مرگ مادر بود که پدرش، آن سرباز شجاع، توانست ستایش و علاقۀ فرزندش را به خود برانگیزد.
سالهای کودکی ویکتور هوگو در کشورهای مختلفی سپری شد. مدت کوتاهی در کالج نجیبزادگان در مادرید کشور اسپانیا درس خواند و بعد در فرانسه تحت آموزش معلم خصوصی خود، پدر ریوییو، کشیشی بازنشسته قرار گرفت. هوگو در ۱۲سالگی، بهدستور پدرش، به یانسیون کوردیسیر وارد شد و بخش اعظم تحصیلات ابتداییاش را در آنجا گذراند.
تکالیف مدرسه، مانع مطالعه و نگارش تصنیفهای ادیبانه ویکتور نشد، او سرودنِ شعر را با ترجمه اشعار ویرژیل شروع کرد و همراه با این اشعار، قصیدهای بلندی در وصف سیل سرود. با انتشار شعر بلند شادی که تصویری از لحظهلحظۀ زندگی بود، به جمع شاعران پیوست. ویکتور هوگو توانست پیش از ۲۰سالگی، اولین قصۀ بلند خود، یعنی کتاب بوگ ژارگال را منتشر کند و با انتشار این کتاب، به جمع ادیبان هم راه یافت.
کتاب بینوایان یک رمان تاریخی فرانسوی است که در ۱۸۶۲ منتشر شد و از آثار بزرگ قرن نوزدهم به شمار میآید. این رمان هرچند داستان زندگی ژان والژان، کوزت و ماریوس را بیان میکند؛ اما در مبارزه با بیعدالتی نوشته شده است، از فقر و فلاکت مردم سخن میگوید و فساد ریشهدار حکومتی را نیز نقد میکند.
ویکتور هوگو در ۱۸۳۱ میلادی کتاب گوژپشت نوتردام را منتشر کرد؛ اما این اثر، بهلحاظ ادبی، جایگاهی بعد از بینوایان دارد. آخرین روزهای یک محکوم به اعدام، اثری دیگر از هوگو است که در ۱۸۲۹ منتشر شد. ویکتور هوگو همیشه از دیدن گیوتین و از اینکه میدید هنوز از مجازات اعدام در جامعه استفاده میشود خشمگین بود و این خشم را با نوشتن این رمان کوتاه نشان داد.
ویکتور هوگو در ۲۲ می ۱۸۸۵ در ۸۳سالگی از دنیا رفت. مرگ او باعث سوگ ملی شد و بیش از ۲ میلیون نفر در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند.
بخشی از کتاب مردی که می خندد
«طفل بیش از ده سال نداشت و از این فراریان دستپاچه نسبت به او هیچ گونه مهربانی و محبتی دیده نمیشد، بلکه برعکس با نهایت خشونت و سنگدلی با وی رفتار میکردند و در اثناء عبورشان از پل تختهای او را تنه می زدند و از سر راه خود دورش میکردند و کوچک ترین رحم و شفقتی به او ابراز نمی داشتند.
بالاخره بارها به کشتی حمل شد و آن دو زن داخل کشتی شدند و ناخدا در پشت سکان قرار گرفت و به ملوانان اشاره کرد که آماده باشند. کارها تمام بود و چیز دیگری نمانده بود جز آنکه مردان هم با آن کودک داخل کشتی شوند.
رئیس اشاره به مردان خود کرد که سوار شوند. کودک نیز به پل تخته ای نزدیک شد تا زودتر امر رئیس را اجرا کند ولی آن مردان سنگدل با خشونت تمام او را به عقب راندند و زودتر خود را به کشتی رسانده در آن قرار گرفتند و پشت سر آنها رئیس داخل کشتی شده و پل تختهای را با پا در آب افکند و بدین گونه اتصال کشتی به خشکی قطع گردید و آن کودک یکه و تنها بر روی سنگ های ساحلی باقی ماند و کشتی پس از چند لحظه به کلی از ساحل دور شد!
بچهٔ بیچاره مات و مبهوت ایستاده دور شدن کشتی را با حالت محزونی مینگریست ولی فریادی نکشید و از هیچکس یاری و مساعدتی نطلبید و با اینکه ابداً انتظار نداشت که گرفتار چنین عاقبتی شود، مهر خموشی را بر لب زد و کلمهای از او شنیده نشد.
کشتی کم کم دور شد و به وسط دریا رسید. ناگهان آب دریا که در نتیجهٔ مد بالا آمده بود، پاهای او را بازیچهٔ خویش قرار داد. طفل تکانی خورده و به خود آمد و نگاهی پیرامون خود افکنده خویشتن را یکه و تنها دید.»
حجم
۸۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه
حجم
۸۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۶۲ صفحه