کتاب انسان های عجیب و غریب
معرفی کتاب انسان های عجیب و غریب
کتاب انسان های عجیب و غریب نوشتهٔ سامانتا شوبلین و ترجمهٔ نرگس خیری است و انتشارات کتاب آترینا آن را منتشر کرده است. این کتاب اثری دیگر از برندهٔ کمکهزینهٔ ملی هنر در سال ۲۰۰۱ است.
درباره کتاب انسان های عجیب و غریب
کتاب انسان های عجیب و غریب روایتگر داستانهایی کوتاه اما ژرف از زندگانی فرد فرد ما انسانهاست. داستانهایی دربارهٔ خویشتن خویش، حق انتخاب، اختیار داشتن، بخشش موهبت زندگانی به همنوعان، متعالی شدن در مسیر جادهٔ پر پیچ و خم زندگی، جسارت داشتن و میل به کمال طلبی که به مخاطب میآموزد تا از پیشامدهای زندگی واقعی غافلگیر نگردد؛ گویی همه چیز را از قبل میداند و نحوهٔ برخورد صحیح را آموخته است و از میان بیشمار راههای پیش رویش بهترینها را برگزیند.
خواندن کتاب انسان های عجیب و غریب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
درباره سامانتا شوبلین
سامانتا شوبلین بهعنوان یکی از بیستودو نویسندهٔ برتر اسپانیایی در ردهٔ زیر سیوپنج سال از سوی مجله گرانتا در سال ۲۰۱۰ انتخاب شد. در سال ۲۰۱۷، بهعنوان یکی از برترین نویسندگان آمریکای لاتین معرفی شد. اولین رمان وی، رؤیای تب، نامزد جایزه بینالمللی من بوکر در سال ۲۰۱۷ شد. او مؤلف مجموعه داستانهایی است که جوایز بالایی را از آن خود کردهاند و داستانهای او در نیویورکر و هارپر منتشر شدهاند. اثرش به ۲۰ زبان ترجمه شده است. سامانتا که اصالتاً اهل بوئنس آیرس است و در حال حاضر در برلین زندگی میکند.
بخشی از کتاب انسان های عجیب و غریب
«فلیسیتی به کنار جاده که رسید، تازه متوجه سرنوشت شوم خود شد. مرد منتظر او نمانده بود، در خیالش فکر میکرد که هنوز میتواند درخشش قرمزرنگ چراغهای عقب خودرو را در افق ببیند، گویی که گذشته هنوز در نظرش ملموس بود. در آن تاریکی یکنواخت حومهٔ شهر، همراهان او فقط، یک دست لباس سفید عروس و قلب ناامیدش بودند.
کنار دیوار مخروبهٔ ساختمانی قدیمی نشست و دانههای برنج را از روی گلدوزیهای پیراهنش برداشت. چیزی برای دیدن نبود به جز بیابانی بیانتها در کنار بزرگراه و آن ساختمان مخروبه. زمان در گذر بود و فلیسیتی تمام دانههای برنج چسبیده به دامنش را کنده و دور ریخته بود. هنوز باور آن برایش سخت بود و در ترس عمیق رها شدن به سر میبرد. چروکهای لباسش را صاف کرد. دستها و زیر ناخنهایش را به دقت نگاه کرد، انگار که انتظار بازگشت او را میکشید. آنقدر به بزرگراه خیره مانده بود تا اینکه مرد با خودرویش در افق محو شده بود و دیگر اثری از نور قرمز چراغهای عقب دیده نمیشد.
فلیسیتی با لحنی پر از خشم و البته آغشته به ترس فریاد زد:
- لعنت به بزرگراه!
نینه۲ گفت:
- اونا برنمیگردن!
زن پشت فلیسیتی رفت و درحالیکه سرش را به گوش او نزدیک میکرد، گفت:
- آره، لعنت به هرچی بزرگراهه، اونم از بدترین نوعش.
فلیسیتی بعد از شوکی که به او وارد شده بود از حال رفت، به خودش که آمد، مجدداً خود را جمعوجور کرد.
نینه پرسید:
- اولین دفعهته؟
سپس در کمال آرامش و بدون هیچ عجلهای صبر کرد تا لرزش ناشی از اضطراب و دلشورهای که بر اندام فلیسیتی افتاده بود، از بین برود، روحیهاش را کاملاً به دست بیاورد، برگردد و او را نگاه کند. پس مجدداً پرسید:
- فقط میخواستم بدونم که اون مرد، شوهر اول توئه؟
فلیسیتی به سختی لبخندی زد. او در چهرهٔ نینه، زنی مسن و رنج کشیده را میدید که قطعاً در دورانی، بسیار زیباتر، حتی از خود فلیسیتی بوده است. ولی در میان این همه آثار سالمندی زودرس که برایش به یادگار مانده بود، هنوز امید به زندگی در چشمانش موج میزد.»
حجم
۴۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه
حجم
۴۵٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه