کتاب معبد نگهبانان
معرفی کتاب معبد نگهبانان
کتاب معبد نگهبانان نوشتۀ کارلا جابلونسکی با ترجمۀ حسین شهرابی و ویرایش مژگان کلهر در نشر افق به چاپ رسیده است. این کتاب، جلد دوم از مجموعه داستان فانتزی شاهزادۀ ایرانی است. سپاه پارس عازم فتح شهر الموت شده است. تهمینه، شاهدخت الموت، وظیفۀ حفاظت از خنجر زمان را بر عهده دارد. وقتی سپاه پارس به دروازههای الموت میرسد و وارد شهر میشود، تهمینه باید برای حفاظت از شهر و اسرار آن در برابر سپاه پارس تصمیمهای سخت بگیرد.
درباره کتاب معبد نگهبانان
کتاب معبد نگهبانان، جلد دوم از مجموعه داستان شاهزادۀ ایرانی Prince of Persia است. جلد اول این کتاب با نام شنهای زمان نیز به فارسی ترجمه شده است. معبد نگهبانان، داستانی فانتزی دارد و بهشکل دومشخص با ضمیر «تو» روایت میشود.
وقتی سپاه پارس به الموت، شهر شاهدخت تهمینه حمله میکند، شاهدخت باید برای مقابله آماده شود. هزار سال است که کسی دروازههای الموت را نگشوده است. آنها نگران هستند که پارسیها وارد شهر شوند و اسرار آن را کشف کنند. در شهر و بر بلندای آن، معبد اعظم قرار دارد. تهمینه و ملازمانش تمام شب را در این معبد به نیایش میگذرانند. صبح زود خبر ورود پارسیها به شهر میرسد. تهمینه دستور میدهد راههای رسیدن به معبد و اتاقهای آن را تخریب کنند. این مکان و رازهایش باید حفظ شود و از خنجر موجود در آن باید محافظت کنند.
شاهدخت تهمینه با وظیفهای مقدس بر دوش به دنیا آمده است؛ سرنوشت برایش مُقدر شده است. او نیز مانند نیاکانش، مسئولیت بزرگی دارد؛ چراکه باید از تاروپودِ زمان محفاظت کند. او محافظ زمان است. وظیفهٔ حفظِ اسرارِ ساعتشنی زمان و خنجر اسرارآمیزش را بر دوش او گذاشتهاند. بااینهمه، او میترسد، چون تمامِ باورهایش قرار است آزمایش شوند. پارسیها، بیرون دروازههای شهر مقدسِ او، الموت، هستند و امنیت خنجر را به خطر انداختهاند.
این خنجر میتواند مسیر تاریخ را تغییر دهد. هر تصمیمی اتفاقهای سرنوشتسازی را رقم میزند و منجر به مرگ بسیاری از نزدیکان میشود. آیا تهمینه میتواند سرنوشتش را به سرانجام برساند و خنجر را نجات دهد؟ یا او هم از حکومت پارس شکست میخورد؟ راههای بیشماری وجود دارد که باید از میان آنها انتخاب کند.
خواندن کتاب معبد نگهبانان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
به همۀ دوستداران کتابهای نوجوانان و داستانهای فانتزی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب معبد نگهبانان
«تند و چابک بیرون میروی و روی باروی دیوارهای الموت قدم میزنی. نایبالسلطنه و نگهبانانت عجله میکنند تا پابهپای تو بیایند. ستارگان در آسمانِ ظلمانی میدرخشند، اما ابرها روی ماه را پوشاندهاند و مسیرِ این دیوارهای همیشهآشنا به نظرت شوم و تاریک میآیند.
اکنون نورهای درخشانِ دیگری را هم میبینی؛ پایین، روی زمین. آتشِ اردوگاهِ پارسیان. شک نداری که خود را برای حمله آماده میکنند.
نایبالسلطنه میگوید: «شاهدخت من، امنتر است که نزدیک به لبهٔ دیوارهها نایستید.»
به سنگهای زِبرِ دیوار چنگ میزنی و سپس با انگشتانت روی آنها ضرب میگیری. شمارِ آنها بسیار است؛ اما سرسپردگی و ایمانِ شما نیرومندتر است.
به نایبالسلطنه میگویی: «شورا را فرابخوان. بگو من در معبدِ اعظم نشستهام. باید نیایش کنم.» از باروها دور میشوی و از پلکانی مارپیچ بالا میروی.
نایبالسلطنه، گیج و نگران، در پیات میآید: «معبد اعظم؟ هزار سال است که کسی دروازههای الموت را نگشوده.» حرفش را بر زبان نمیآورد، اما میدانی نگرانیاش از چیست؛ اینکه پارسیها شهر را تسخیر کنند و اسرارش را دریابند.
بدون آنکه ضربآهنگِ گامهایت را آرامتر کنی، میگویی: «هرچیزی با گذشتِ زمان تغییر میکند. و ما بهتر از بقیه این را میدانیم.»
معبد اعظم بالای شهر قرار دارد و گویا میان ابرها آشیان گرفته. همراه با ندیمهها و ملازمانت، تمام شب را در آنجا به نیایش میگذرانی و قدرت و خِرَدی را طلب میکنی که برای رویارویی با اتفاقاتِ پیشِ رو نیاز داری.
هنگام سپیدهدم، سربازی الموتی با شتاب واردِ جایگاهت در معبد میشود و فریاد میزند: «پارسیان دروازههای شرقی را گشودهاند!»
همهٔ چشمها بهسوی تو میچرخند. دستور میدهی: «راههای رسیدن به اتاقهای مقدس را تخریب کنید. بروید؛ همهتان.» همه از معبد بیرون میروند و با نگرانی تو را نگاه میکنند. تنها مبارزی رشید پیشِ تو میمانَد؛ مشاورِ مُعتَمدِ تو، آسوُکا.
کلماتی را که سرتاسرِ عمرت بارها شنیدهای تکرار میکنی: «هرچه پیش بیاید اهمیت ندارد. باید آن را نجات داد. مگرنه، آسوکا؟»
آسوکا میگوید: «بله، شاهدخت.»
پای ستونی آراسته زانو میزنی. سپس پیشانیات را به خاک میسایی و دستانت را بر زمین میگذاری. کلماتی باستانی را زیرلب زمزمه میکنی. ستون باز میشود و در همان حال صدایی زیر و آرام و نوری درخشان از دلِ ستون بیرون میآید.
برمیخیزی و وارد پرستشگاهِ مخفی میشوی. خنجری درخشان را از مَأمنش برمیداری و در پارچهای ظریف و گلدوزیشده میپیچی. نیرومندتر از آن است که به تصور کسی خطور کند.»
حجم
۱۶۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱۶۳٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
نظرات کاربران
عاااااااااااااااااااااالییییییییییییییییییییییییییییی