دانلود و خرید کتاب آله و آلاله لیلا رعیت
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب آله و آلاله اثر لیلا رعیت

کتاب آله و آلاله

نویسنده:لیلا رعیت
دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب آله و آلاله

کتاب آله و آلاله نوشتهٔ لیلا رعیت است. انتشارات نسل نواندیش این داستان بلند، معاصر، ایرانی و عاشقانه را منتشر کرده است.

درباره کتاب آله و آلاله

کتاب آله و آلاله حاوی یک داستان بلند معاصر ایرانی است که همهٔ ماجراهای پلیسی آنْ واقعی و بر اساس خاطرات یک سرهنگ بازنشستهٔ ناجا به نام «صمد صدری مهرآباد» است. «آله و آلاله»، یک داستان بلند و عاشقانهٔ ایرانی با مضامین روان‌شناسی و اجتماعی است. شخصیت اول داستان دختری ۳۲ساله و روزنامه‏‌نگار به نام «آلاله» است. داستان از روزی شروع می‌‏شود که آلاله کار خود را در کلانتری شروع می‌‏کند. قرار است از این روز آلاله اخبار کلانتری را برای صفحهٔ حوادث روزنامه آماده و ارسال کند. هر روز خبری جدید پیش می‌‏آید. بیشتر ماجراهای کلانتری تلخ اما شنیدنی است. عجیب‏‌ترین اتفاقی که آنجا برای آلاله رخ می‌‏دهد این است که در یک جلسه، صورت یکی از اعضای کلانتری را نه به‌شکل انسان که به‌شکل یک عقاب می‌‏بیند. او وحشت‌‏زده از دیدن این صحنه مانند بسیاری از افراد، برای حل این معما در ابتدا به‌سراغ دوست و آشنا می‌‏رود. بیشتر آن‌ها برای این دختر نسخه‌‏هایی خرافه‏‌انگارانه می‏‌پیچند. در پایان آلاله به‌سراغ یک روان‌شناس می‌‏رود. روان‌شناس به‌سادگی از این مسئله رمزگشایی می‌‏کند. اگر دوست دارید راز آلاله را بدانید، این داستان بلند به قلم لیلا رعیت را بخوانید.

خواندن کتاب آله و آلاله را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان بلند پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب آله و آلاله

«دستمالی از جیب درآورد، روی پیشانی کرم‌مالیده‌شده‌ش کشید و ادامه داد: «این ماه آخرین مهلتمون توی این خونه‌س و باید بریم یه جای دیگه بشینیم. دیروز با شوهرم رفته بودیم خونه ببینیم، این بچه رو گذاشتیم پیش عموش. من می‌دونستم یه ریگی توی کفش این مرتیکه هست، از نگاه‌هایی که گهگاه به سر و سینه‌م می‌ندازه همه‌چیز رو فهمیده بودم. هرچی می‌گفتم به خرج شوهرم نمی‌رفت. دیروزم شوهرم گفت بچه رو با خودمون نبریم، خسته میشه. رفتیم و یه چند ساعت بعد برگشتیم. من دیدم بچه‌م داره گریه می‌کنه و اشکش بند نمی‌آد. این بچه هنوز سه سالش نشده و زبون درست‌وحسابی نداره، اما از همون حرف‌هاش فهمیدم یه اتفاقی ازطریق عموش واسش افتاده. بچه رو لخت کردم و چک کردم، دیدم که بعله. عموی هیز چشم ناپاک چه بلایی سرش آورده. همونجا خونه رو انداختم رو جیغ. به شوهرم گفتم تکلیف این داداشت رو توی کلانتری روشن می‌کنم. پاش رو می‌کشونم اونجا تا عالم و آدم بفهمن من این دو سال کدوم حروم‌لقمهٔ حروم‌نطفه‌ای رو توی زندگیم راه دادم.»

و چند قطره اشک ریخت. سرهنگ گفت: «خیلی خب، همین الان نامه میدم بچه رو ببرید پزشک‌قانونی.» زن برآشفته از جا بلند شد و گفت: «حکمش اعدامه. کم‌تر از این رضایت نمیدم.»

سرهنگ گفت: «شما مادرید، فرمایشتون هم شریف و متینه، اما همه‌چیز باید طبق مراحل اداری پیش بره. الان نامه میدیم بچه بره پزشک‌قانونی، تا من امروز با این برادرشوهر شما هم حرف بزنم ببینم اوضاع از چه قراره.» و از جا بلند شد تا مادر بچه را به سالن هدایت کند.

زن با دلخوری بلند شد و حین جابه‌جا کردن بچه در آغوشش گفت: «پزشک‌قانونی نمی‌خواد بابا، شماها هم کار رو سخت می‌کنین. به این شوهرم می‌گفتم داداشت هیزه، قبول نمی‌کرد. حالا بهش ثابت شد. به شماها هم میگم کار این نرّه‌خره، میگین مراحل اداری داره. بندازینش زندان، کلیدش رو هم بندازین توی اقیانوس. انقدر اونجا بمونه تا سقط شه و دیگه دست نجسش به بقیه نرسه.»

گفت و رفت، سرهنگ هم تا در اتاق مشایعتش کرد و از سرباز خواست برادرشوهر را احضار کند. خودش هنوز دم در ایستاده بود و من روی صندلی. نگاهی انداخت به من و گفت: «الان بخوام با این پسره حرف بزنم چون تو اینجایی ممکنه یه مقدار براش سخت باشه. پسره رو دیدم، ظاهر محجوبی داره. خیلی برام قابل‌باور نیس کار این باشه، به کسای دیگه شک دارم. اگه میشه یه چند دیقه تو برو توی اتاقت، بعد صدات می‌کنم.»

از خداخواسته گفتم: «اگه میشه من امروز زودتر برم. اول صبحی این داستان پسرهٔ دانشجوی پزشکی و قالب یخ حالم رو خراب کرد. من میرم، توی خونه گزارش‌هام رو آماده می‌کنم، فردا میدم به شما، بعد می‌فرستم روزنامه.»

از چشمان سرهنگ مشخص بود چندان موافق حرفم نیست. دو سه ثانیه ساکت شد، بعد گفت: «نه، اتفاقاً امروز باش، یه ماجرایی از قدیم یادم افتاده می‌خوام برات تعریف کنم. می‌تونی به‌عنوان خاطره‌ای از رئیس کلانتری گوشه‌ای از روزنامه چاپ کنی.»

نمی‌دانستم حرفش تا چه حد صحت دارد. رفتم به اتاق خودم و از مجرای در باز دیدم که برادرشوهر آن زن به همراه سرباز به اتاق سرهنگ رفت. روزی نبود که دل و دماغ خبر نوشتن داشته باشم.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۴۱۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۳۶۸ صفحه

حجم

۴۱۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۳۶۸ صفحه

قیمت:
۶۹,۹۰۰
تومان