کتاب اسب سحر آمیز
معرفی کتاب اسب سحر آمیز
کتاب اسب سحرآمیز نوشتهٔ مگدالن ناب و ترجمهٔ نلی محجوب است. انتشارات دنیای اقتصاد تابان این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان فانتزی برای نوجوانان نوشته شده است.
درباره کتاب اسب سحر آمیز
کتاب اسب سحرآمیز (The Enchanted Horse) که جزو مجموعه کتابهای کودکان و نوجوانان «دارکوب» است، ۱۱ فصل دارد. این رمان فانتزی که برای نوجوانان نوشته شده، شما را با «ایرنا» آشنا میکند. ایرنا وقتی «بلا» را در یک دکان عتیقهفروشی میبیند، درمییابد که یک اسب چوبی هم مثل خودش تنها و غمگین است. او بلا را بهعنوان هدیهٔ کریسمس به خانه میبرد و مانند اسبی واقعی تیمارش میکند، اما ارتباط سحرآمیز آن را با اسبی به همین نام که سالها پیش در مزرعهای بزرگ زندگی میکرد و از صاحبش آزار میدید، نمیداند. حالا چه خواهد شد؟ این رمان را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب اسب سحرآمیز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این رمان فانتزی را به همهٔ نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب اسب سحرآمیز
«آن سال، برای روباههایی که شبها دور مرغدانی پرسه میزدند و چیزی جز پوست و استخوان نبودند زمستان سختی بود؛ حتی برای پرندگان کوچکی که بین شاخههای پر از برف درختان یخ میزدند و میافتادند. حتی برای ایرنا هم زمستان سختی بود. آنقدر گریه کرد که دیگر اشکی برای ریختن نداشت. بعد تصمیم گرفت که اگر نمیتواند شاد و خوشحال باشد، دختر خوبی باشد تا دیگران خوشحال شوند. سعی کرد با مادرش بیشتر صحبت کند و در کارهای خانه کمکش باشد. وقتی پدر برایش چیزهای خندهدار تعریف میکند، لبخند بزند. توی مدرسه هم بیشتر از همه تلاش میکرد و جلوتر و موفقتر از همه بود. ولی هنوز هر روز بعداز ظهر موقع برگشت به خانه تنها بود و صدای خنده و بازی بچهها را از پشت سرش میشنید.
انگار روی قلبش را یک غبار خاکستری گرفته بود. فکر میکرد برف و زمستان هیچوقت تمام نمیشود. ولی همیشه زمستان و سختیها یک روز تمام میشود. یک شب وقتی ایرنا خوابیده بود، قندیلهای یخی سقف ترک خورد و روی زمین افتاد. وقتی روی زمین میافتادند صدایشان مثل گردباد، وحشتناک بود.
ایرنا چشمهایش را باز کرد، اتاق با یک نور صورتی روشن شده بود. خورشید روی نوک قله بود و نورش از روی برفها منعکس میشد. یخها آب میشدند و لایههای یخ نازک و نازکتر میشد. یکمرتبه ایرنا صدای سمهای اسب را روی یخهای حیاط شنید.
ایرنا از جایش بلند شد و پرید پشت پنجره، ولی میترسید که به پایین نگاه کند، درست است بلا آنجا بود. محکم سرِ جایش ایستاده بود و گوش میداد و به دور و برش نگاه میکرد. دم و یالش همان انعکاس رنگ صورتی برفها را داشت. ایرنا از پلهها پایین رفت. ژاکتش را روی لباسخوابش پوشید و پاهایش را توی چکمههای گرمش فرو برد. میخواست خونسرد و آرام باشد، اما قلبش تند میزد و میتوانست صدایش را بشنود.
بلا گذاشت ایرنا دور گردنش دست بیندازد و بعد سرش را چرخاند به طرف انبار قدیمی.
درِ انبار نیمهباز بود. ایرنا دنبالش راه افتاد.
«بلا تو برگشتی؟»
اما قبل از اینکه ایرنا بتواند دنبالش به داخل انباری برود، بلا بیرون آمد و به طرفش چرخید و با نوک بینیاش ایرنا را نوازش کرد و خیلی تند چرخید و از روی نردهها پرید و با سرعت زیاد به طرف قله یورتمه رفت و ناپدید شد.
«بلا! نه. بلا خواهش میکنم نرو.»»
حجم
۴٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۵ صفحه
حجم
۴٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۵ صفحه