کتاب جادوی گوبتا
معرفی کتاب جادوی گوبتا
کتاب جادوی گوبتا نوشتهٔ محمد حنیف است. انتشارات علمی و فرهنگی این رمان ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب جادوی گوبتا
کتاب جادوی گوبتا رمانی ایرانی نوشتهٔ محمد حنیف است. نویسنده این داستان را با تعاریفی از شخصیتی به نام «گوبتا» آغاز کرده است. به عقیدهٔ گوبتا خارقالعادهترین کسی است که در عمر خود دیده است؛ آدمی با نیروهای شگفت و استثنایی. راوی اولشخص این موضوع را وقتی فهمید که با نیروی نگاهش کشیده شد به انتهای تالار و نشست لبهٔ تخت و سرش پر از بوی دود پیپ گوبتا شد. گوبتا کیست؟ چرا به نظر راوی داستان، شخصیتی استثنایی است؟ این رمان ایرانی را بخوانید تا بدانید. این اثر در پنج فصل نوشته شده است.
خواندن کتاب جادوی گوبتا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب جادوی گوبتا
«زن همسایه را دیگر نمیبینی. سالها پیش مرد. شاید رقیه هم مرده باشد! بعد از آنکه از حسن جدا شد، او را دزدیدند، آن شب را کجا خوابید؟ حالا کجاست؟... زن همسایه، زن مهربان ناهمزبان... زنهای دیگری جای او آمدهاند و بهخصوص ایتالیاییهای خونگرمی که هنوز با آنها در ارتباطی؛ همسایههایی که تو را یاد دورههای شبانهٔ بندر طاهری میاندازند، یاد همسایههای خانهٔ پیچ شمیران خاله، یاد همسایههای مادر در کاشان. آه مادر! سه سال بعد از اولین سفرت به آمریکا، توانستی به ایران بازگردی. بعد یک بار دیگر آمدی و اصرار کردی مادر با تو به آمریکا بیاید. آن زمان درگیر بود؛ درگیر بچههای کوچک خواهرت. مادر کی درگیر نبود؟ تا به یاد داری سایهوار شما را دنبال کرده بود. قرار شد سه سال دیگر که برگشتی، مادر را برای سه سال با خودت به بوستون ببری. آن زمان نه از بزرگراه بیگدیگ خبری بود و نه از پنجاهدستگیره در بوستون. نمیدانی همین آکواریوم نیواینگلند هم بود یا نه، یا همین برج پرودنشالسنتر. آن زمان توی محلهٔ نورثاند زندگی میکردی، با همسایههای خونگرم ایتالیایی. ولی خیلی جاهای دیگر بود که میتوانستی مادر را ببری، جاهایی چون محلهٔ قدیمی بیکنهیل، یا پارک بوستونکامن، بازار کنسی و باغ آرنولد. دوست داشتی مادر را با خودت ببری مراکز خرید خیابان نیوبری و هرچه دوست داشت برایش بخری. بعد بازارِ فنلهای، و قایقرانی در رودخانهٔ چارلز... دوست داشتی وقتی در رودخانه پارو میزنی، نسیم بوزد و تو از برخورد آن با پوست خشک و تیرهٔ مادر لذت ببری. باید او را میبردی بیمارستان و تمام آزمایشات پزشکی انجام میشد تا از سلامتش مطمئن شوی، از اینکه میتواند سالهای سال زندگی کند... اما انقلاب شد و بعد جنگ و فرودگاهها بسته شدند و پروازها مختل. نتوانستی مادرت را ببینی. نتوانستی او را با خودت به آمریکا بیاوری. حتی نتوانستی برای واپسین دیدار به ایران برگردی. گمان نمیکردی مادر را به این راحتی از دست بدهی. فکر میکردی یک روز هم از عمرت باقی مانده باشد، محبتهای او را جبران میکنی. نمیدانستی که آن یک روز ممکن است هرگز نیاید. همین بود که مادر را با خودت به آمریکا نیاوردی هیچ، از آخرین وداع با او هم محروم شدی. حالا تنها خاطرهات از خاکسپاریاش صدای خشدار بلندگوی گورستان دشتافروز است: «از هزاران گل که بوییدم یکی مادر نشد... از لسان صاحبان مصیبت، اخوان یگانه، دخترانش...» صدایی که ضبط کردند و بعدها از پشت تلفن شنیدی. هفت سال بعد که توانستی به ایران برگردی، باید برای دیدار او به گورستان کاشان میرفتی، به قبرستان دشتافروز.»
حجم
۳۳۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۸۳ صفحه
حجم
۳۳۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۸۳ صفحه