کتاب دیوید و نره غول
معرفی کتاب دیوید و نره غول
کتاب دیوید و نره غول بهقلم تونی بردمن و ترجمهٔ مسعود ملک یاری را انتشارات دنیای اقتصاد تابان منتشر کرده است. این کتاب داستان پسر نوجوانی به اسم دیوید است که برای ثابت کردن تواناییهایش دست به کاری خطرناک و پرچالش میزند.
درباره کتاب دیوید و نره غول
این کتاب راوی قصهٔ پسر نوجوانی به اسم دیوید است که کوچکترین پسر خانواده است و بههمینخاطر فرزند موردعلاقهٔ پدرش است. او خیلی تلاش میکند تا پدر به او هم بهاندازهٔ برادران دیگرش اجازهٔ انجام کارهای پرچالش و خطرناک را بدهد، اما این فرصت کمتر پیش میآید. روزی دیوید تصمیم میگیرد برای اینکه خود را به پدرش ثابت کند، راهی مسیری پرفرازونشیب شود. اما این چه راهی است و چه خطراتی او را تهدید میکند؟ این کتاب چهارمین جلد از مجموعهٔ قصههای پرماجرای جهان بهقلم تونی بردمن است که مخاطب نوجوان را به فکر فرو میبرد و سر ذوق میآورد.
خواندن کتاب دیوید و نره غول را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان علاقهمند به داستانهای ماجراجویانه از خواندن این کتاب لذت خواهند برد.
درباره تونی بردمن
تونی بردمن زاده ۲۲ ژانویه ۱۹۵۴ نویسندهٔ انگلیسی کتابهای کودکان و داستانهای تخیلی کوتاه است که بیشتر برای مجموعهکتابهای دایناسور دیلی شناخته شده است. او نویسنده بیش از ۵۰ کتاب برای جوانان است. او مدرک کارشناسی ارشد خود را از کالج کوئینز، کمبریج گرفت و قبل از شروع به نوشتن ادبیات کودکان در سال ۱۹۸۴، بهعنوان نویسنده موسیقی و به عنوان منتقد کتاب کودک برای مجله Parents کار کرد. مجموعه دایناسور دیلی او بیش از ۲ میلیون نسخه در سراسر جهان فروخته است. چندین عنوان از آثار او در مجموعهٔ قصههای پرماجرای جهان به فارسی ترجمه شده است.
بخشی از کتاب دیوید و نره غول
«روزی روزگاری در سرزمینی باستانی و پردردسر پسری به نام دیوید زندگی میکرد. او کوچکترین پسر دهقانی به اسم جسی بود که در روستای کوچک بتلهیم در دامنهٔ تپهها روزگار میگذراند. جسی رویهمرفته هشت پسر داشت ولی تهتغاری بیشتر از همه سختی میکشید. دیوید برادرانش را دوست داشت ولی برادرانش او را داخل آدم حساب نمیکردند و سر به سرش میگذاشتند. سرزمین دیوید با کشور همسایهشان در حال جنگ بود؛ از آن جنگهای قومی وحشتناک یک روز خبر بدی به جسی رسید که دشمن از مرزها رد شده و به قلب سرزمینشان لشکر کشیده است. آیندهٔ کشورشان به خطر افتاده بود. برادران دیوید داوطلب شدند تا به جنگ دشمن بروند. دیوید تا شنید چه اتفاقی افتاده درآمد: «بچهها روی من هم حساب کنید.» شغل او چوپانی و چراندن گوسفندان خانواده بود و فقط میتوانست هر شب گله را به آغل برگرداند. با این حال پایش را توی یک کفش کرد و گفت: «من واقعاً میخواهم بیایم!» برادر بزرگترش ایلیاب گفت: «ابله نباش بچه این کارها مال بزرگترهاست، دیوید میدان جنگ که جای بچه ها نیست.» دیوید گفت: «من بچه نیستم. دیگر بزرگ شد ام خسته شدم بس که مثل بچهها با من رفتار کردید. پدر شما میگذاری من هم بروم ، نه؟» جسی همیشه هوای دیوید را داشت و با او خوب تا میکرد. حتی بعضی وقتها تلاش میکرد که او به آرزوهایش برسد ولی این بار فرق داشت و درآن موقعیت با پسر بزرگش موافقت کرد. جسی گفت: «نه، متأسفم دیوید ایلیاب درست میگوید تو آنقدر بزرگ نشدهای که بتوانی بجنگی بالاخره وقتش میرسد که تو هم بروی...» دیوید برای چند لحظه یکی به دو کرد و با اخم و تخم ، بگومگو به راه انداخت ولی در نهایت به برادرانش کمک کرد که اسلحهها و زرههایشان را بردارند. اسبها را زین کنند و آذوقه کافی با خود ببرند. آنها فردا صبح خروسخوان به راه افتادند و دیوید مثل همیشه گله را به بالای تپهها برد بعد زیر درختی نشست و همینطور که گوسفندانش بین علفهای آبدار بعبع میکردند و میچریدند به فکر فرو رفت. او با خودش فکر کرد که اگر قرار باشد هیچوقت داخل آدم حسابش نکنند پس چطور میخواهد مرد شود؟ پدر و برادرانش هیچ فرصتی به او نمیدادند تا مردانگیاش را ثابت کند. از اینکه میدید برادرانش به جنگ رفتهاند تا از مردم سرزمنینشان دفاع کنند ولی او مجبور است بماند و دنبال یک مشت حیوان پشمالو بدود خیلی کفری و عصبانی بود.»
حجم
۷٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۵۶ صفحه
حجم
۷٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۵۶ صفحه