کتاب علاءالدین و غول افسانه ای
معرفی کتاب علاءالدین و غول افسانه ای
کتاب علاءالدین و غول افسانه ای بهقلم تونی بردمن و ترجمهٔ مسعود ملک یاری را انتشارات دنیای اقتصاد تابان منتشر کرده است. این کتاب راوی داستان قدیمی و خاطرهانگیز علاءالدین است.
درباره کتاب علاءالدین و غول افسانه ای
این کتاب راوی قصهٔ پسر نوجوانی به اسم علاءالدین است که با مادرش زندگی میکند. او پسری بازیگوش و کمی گستاخ است که همیشه باعث نگرانی مادرش از آینده میشود. روزی او با مردی ملاقات میکند که خود را عموی او معرفی میکند. عمویی ثروتمند و رازآلود. اما این عمو واقعاً کیست و آمدنش چه تغییری در زندگی علاءالدین و مادرش خواهد داشت. این کتاب چهارمین جلد از مجموعهٔ قصههای پرماجرای جهان به قلم تونی بردمن است.
خواندن کتاب علاءالدین و غول افسانه ای را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوان علاقهمند به داستانهای ماجراجویانه از خواندن این کتاب لذت خواهند برد.
درباره تونی بردمن
تونی بردمن زاده ۲۲ ژانویه ۱۹۵۴ نویسندهٔ انگلیسی کتابهای کودکان و داستانهای تخیلی کوتاه است که بیشتر برای مجموعهکتابهای دایناسور دیلی شناخته شده است. او نویسنده بیش از ۵۰ کتاب برای جوانان است. او مدرک کارشناسی ارشد خود را از کالج کوئینز، کمبریج گرفت و قبل از شروع به نوشتن ادبیات کودکان در سال ۱۹۸۴، بهعنوان نویسنده موسیقی و به عنوان منتقد کتاب کودک برای مجله Parents کار کرد. مجموعه دایناسور دیلی او بیش از ۲ میلیون نسخه در سراسر جهان فروخته است. چندین عنوان از آثار او در مجموعهٔ قصههای پرماجرای جهان به فارسی ترجمه شده است.
بخشی از کتاب علاءالدین و غول افسانه ای
«فصل اول : عمو حسن
سال ها پیش جیب بر جوان پررویی به اسم علاءالدین با مادر بیوه اش زندگی می کرد. وقتی علاءالدین پسربچهٔ کوچکی بود پدرش آسوپاس از دنیا رفت. مادر علاءالدین که کسی را نداشت شب و روز به سختی کار میکرد. او برای مردم، خیاطی و شستوشو و رفتوروب میکرد و دست به هر کار شرافتمندانهای میزد تا گلیم خودش و پسرش را از آب بیرون بکشد و زندگی کنند. با این حال بیشتر وقتها حتی روزهایی که پول کافی داشتند سر گرسنه بر بالین میگذاشتند. هیچ کاری از دست علاءالدین ساخته نبود هرچند انگار همیشه خوشحال بود و میخندید. مادر علاءالدین پسر گستاخش را دوست داشت و کمی هم نگرانش بود. او نگران آیندهٔ پسرش بود. همیشه با اشک و آه میگفت: «وقتی من بمیرم و بروم زیر خاک چه بلایی سر تو میآید؟ اگر یک کار درست و حسابی داشتی و راهی پیدا میکردی که زندگی ات را بگذرانی...» علاءالدین هم جواب میداد اینقدر نق نزن ننه.» علاءالدین که از کار بیزار بود میگفت محض رضای خدا گریه نکن همه چیز درست میشود دندان روی جگر بگذار و ببین ناگهان به طرز معجزهآسایی سروکلهٔ چیزهای تازهای پیدا شد؛ یعنی آدمهای تازهای آفتابی شدند. یک روز علاءالدین در بازار شهر پرسه میزد صبح شلوغی داشت؛ سر به سر فروشندهها میگذاشت و کمکشان میکرد که ناگهان دستی را بر شانهاش احساس کرد. علاءالدین برگشت و مردی را جلوی خودش دید که دستاری ابریشمی به سر و لباسی گرانقیمت به تن داشت چشمان نافذ و سیاه مرد مستقیم به علاءالدین خیره شده بود؛ ولی لبخند به لب داشت. مرد درآمد: «علاءالدین بالأخره پیدات کردم پسر من عمو حسن توام. برادر گمشدهٔ پدر بیچارهات که امیدوارم روحش شاد باشد...» علاءالدین هاجوواج گفت: «عمو حسن؟ تو شبیه هیچکدام از قوموخویشهای ما نیستی تازه هیچوقت نمیدانستم که عمو هم دارم.» حسن گفت: «بله فکر کنم این گناه من است من... ام ... سالها پیش از تولد تو سرزمینمان را ترک کردم درواقع پیش از آنکه مادر و پدرت با هم آشنا بشوند. شاید باید برایتان نامه مینوشتم و بیشتر به شما سر میزدم بههرحال گذشتهها گذشته و الان من اینجا هستم خب چرا مرا نمیبری خانه تا مادرت را هم ببینم؟ مادرت هنوز زنده است نه؟» علاءالدین که هنوز تماموکمال به حسن اعتماد نداشت گفت: «آره زنده است. ولی شکش را کنار گذاشت و با خودش گفت که طرف به اندازهٔ کافی واقعی هست تازه از اینکه میدید با یک آدم پولدار فامیل شده کلی ذوقزده بود.»
حجم
۷٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۵۶ صفحه
حجم
۷٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۵۶ صفحه