کتاب مورسو، بررسی مجدد
معرفی کتاب مورسو، بررسی مجدد
کتاب مورسو، بررسی مجدد نوشتهٔ کامل داود و ترجمهٔ سمیرا رشیدپور است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان از ادبیات الجزایر را منتشر کرده است.
درباره کتاب مورسو، بررسی مجدد
کتاب مورسو، بررسی مجدد رمانی از ادبیات الجزایر نوشتهٔ کامل داود است. از این اثر بهعنوان مهمترین اثر کامل داود یاد شده است. این رمان جوایز متعددی همچون جایزهٔ گنگور را کسب کرده است. داستان این کتاب ادامهٔ رمان مشهور «بیگانه» اثر آلبر کامو، نویسندهٔ فرانسوی است. شخصیت اصلی این رمان «مورسو» نام دارد که همان قهرمان رمان بیگانه است. شخصیت مرسو قبل از هرچیز، معرف شکلی از زندگی است که مطلقاً هیچ نسبتی با جهان اطرافش ندارد و نسبت به همه چیز بیتفاوت و بیاعتنا است. عنوان اصلی این رمان به زبان فرانسوی «Meursault , Contre-Enquête» است که در الجزایر در اکتبر ۲۰۱۳ منتشر شد.
خواندن کتاب مورسو، بررسی مجدد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی الجزایر و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره کمال داود
کمال داوود زادهٔ ۱۷ ژوئن ۱۹۷۰، روزنامهنگار و نویسندهٔ اهل الجزایر است. او کار را در الجزایر در زمانهٔ جنگ داخلی بین سالهای ۱۹۹۲ تا ۲۰۰۲ بهعنوان گزارشگر برای روزنامهٔ الجزایری «Le Quotidien d' Oran»، که به زبان فرانسوی بود، آغاز کرد. او به مدت هشت سال، بین سالهای ۱۳۷۳ ( ۱۹۹۴ ) تا ۱۳۹۴ ( ۲۰۱۵ ) سردبیر روزنامه بود. نام رمان مشهور او «مورسو، بررسی مجدد» با عنوان اصلی به زبان فرانسوی «Meursault , Contre-Enquête» است که در الجزایر در اکتبر ۲۰۱۳ منتشر شد. این رمان برندهٔ «جایزهٔ گنکور» (GONCOURT ) در سال ۲۰۱۵ در فرانسه شد.
درباره سمیرا رشیدپور
سمیرا رشیدپور در سال ۱۳۶۲ در گیلانغرب متولد شد. او دکتری ادبیات و زیباشناسی از دانشگاه پیکاردی فرانسه دارد. کتاب «سگ خارجی» نام داستان بلندی است که در سال ۱۳۹۶ از او منتشر شد. او ترجمههایی در حوزهٔ ادبیات و مقالههایی در حوزهٔ فلسفه نیز کار کرده است. از جمله مقالههای او در باب فلسفه مقالههای «بررسی روایتشناختی پدیدارشناسی روح هگل» و «مارکی دو ساد، زخمی بر چهرۀ روشنگری» است.
بخشی از کتاب مورسو، بررسی مجدد
«مرا به سلولم برگرداندند تا افسر ناهارش را بخورد. بدون اینکه کاری بکنم منتظر ماندم. نشسته بودم و به چیز مهمی فکر نمیکردم. انگار یک پایم توی لکهای از آفتاب بود. تمام آسمان توی نورگیر جا گرفته بود. صدای پچپچ عربها و صحبتهایی را از دور میشنیدم. از خودم پرسیدم مامان الآن دارد چهکار میکند. حتما دارد حیاط را جارو میکند و پیش خودش با تمام قوم و خویشش حرف میزند. ساعت دو بعدازظهر در باز شد و دوباره از همان مسیر برگشتم دفتر سرهنگ. خودش منتظرم بود، آسوده زیر پرچم خیلی بزرگ الجزایر نشسته بود که روی دیوار آویزانش کرده بودند. تپانچهای را گوشه میزش گذاشته بود. مرا روی صندلیای نشاند. من هم تکان نخوردم. افسر حرفی نزد. گذاشت سکوت سنگینی حکمفرما شود. حدسم این بود که میخواست اعصابم را به هم بریزد و نگرانم کند. لبخندی زدم چون کمی مثل کارهای مامان بود وقتی میخواست تنبیهم کند. با این حرف شروع کرد: «بیست و هفت سالت است» و خم شد طرفم، با چشمانی خشمگین، نشانهای از اتهام سر برآورد. داد زد: «خب چرا؟ چرا سلاح دستت نگرفتی کشورت را آزاد کنی؟ جواب بده! چرا؟» حالت صورتش به نظرم خندهدار آمد. بلند شد و با خشونت کشوی میز را باز کرد، پرچم کوچک الجزایر را از آن درآورد و جلو دماغم تکانش داد. با صدای تهدیدآمیز و کمی تودماغی به من گفت: «این پرچم را میشناسی؟» جواب دادم: «بله طبیعتا.» بعد رفت توی فاز وطنپرستی، تکرار مکرراتِ ایمانش به کشور مستقل و فداکاری یکمیلیون و نیم شهید. «آن فرانسوی را باید همراه ما میکشتی، زمان جنگ، نه توی این هفته!» جواب دادم چیزی عوض نمیشد. قطعا دستپاچه شد، قبل از آنکه سرخ شود ساکت شد: «این کار همهچیز را عوض میکند!» نگاه بدی کرد. پرسیدم چی عوض میشد؟ با لکنت شروع کرد به حرف زدن که تفاوت زیادی بین آدم کشتن و جنگیدن هست، اینکه هیچکس به من دستور نداده بود آن فرانسوی را بکشم و باید او را قبلاً میکشتم. پرسیدم: «قبل از چه؟» «قبل از پنجم ژوئیه! بله قبل از پنجم و نه بعدش، لعنتی!» چند تقه به در زدند، سربازی وارد شد و پاکتی را روی میز گذاشت. این وقفه انگار سرهنگ را عصبانی کرده بود. سرباز از زیر چشم نگاهی به من کرد و عقب رفت. افسر از من پرسید: «خب؟» جواب دادم نمیفهمم و ازش پرسیدم: «اگر آقای لارکه را ساعت دو صبح پنجم ژوئیه کشته باشم، آیا باز هم زمان جنگ یا استقلال الجزایر محسوب میشود؟ قبلش یا بعدش؟» افسر مثل فنر از جایش پرید، دستش را باز کرد طوری که از درازی دستش تعجب کردم. سیلی محکمی به من زد. احساس کردم گونهام یخ زد و بعدش سوخت و بدون آنکه بخواهم چشمانم خیس شد. مجبور بودم بلند شوم. بعدش هیچ اتفاقی نیفتاد. هر دویمان رودرروی هم ماندیم؛ سرهنگ با دستی که داشت دوباره برمیگشت سر جای خودش توی بالاتنه و من دستم را روی گونهام میکشیدم و از داخل با زبانم گونهام را لمس میکردم. صدایی از توی راهرو بلند شد. افسر از این فرصت استفاده کرد و سکوت را شکست: «راست است که یک فرانسوی برادرت را کشته بود؟» جواب دادم بله. اما قبل از شروع انقلاب بود. ناگهان سرهنگ از رمق افتاد. توی فکر رفته بود، زیرلب گفت: «شاید باید قبلش این کار را میکردی.» بعد اضافه کرد: «باید به قوانین احترام بگذاریم،» تا از صحت استدلالش قانع شود. از من خواست دوباره از فعالیت حرفهایام برایش بگویم. بهش گفتم: «مأمور بازرسی مناطق.» انگار داشت زیرلب با خودش حرف میزد: «کار مفیدی است برای کشور.» بعد از من خواهش کرد تا ماجرای موسی را برایش تعریف کنم، اما انگار به چیز دیگری فکر میکرد. افسر با حواسپرتی به حرفهایم گوش داد و به این نتیجه رسید که چیزی که تعریف کردم کمی سطحی است و حتی باورنکردنی. «برادرت شهید شده، اما تو، نمیدانم...» به نظرم این حرفش عمقی باورنکردنی داشت.»
حجم
۱۱۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۱۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه