کتاب می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم
معرفی کتاب می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم
کتاب می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم بهقلم بک سهی و ترجمهٔ الهه علوی را انتشارات دانشآفرین منتشر کرده است. این کتاب شرح روند حضور نویسنده در اتاق مشاورهٔ رواندرمانی و اشتراک تجربیات او از دستوپنچه نرم کردن با افسردگی است.
درباره کتاب می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم
افسردگی شایعترین بیماری روحی قرن حاضر است بهقدری که از آن به سرماخوردگی روح تعبیر میشود. اما افسردگی واقعاً چیست و چطور میتوان از دستش رهایی یافت؟ بک سهی، نویسندهٔ کرهای که خود مدتی دچار افسردخویی یا همان اختلال افسردگی مداوم (حالتی از افسردگی مدام و سبک) بوده، در این کتاب به شرح سیر جلسات رواندرمانی و تحولاتی که حضور در اتاق مشاوره برای او به رقم زده میپردازد. تا ازاینطریق به کسانی که مانند خود او به افسردگی دچارند آگاهی دهد و همدلانه به کمک آنان برای مهربانی با خود و شهامت یاری خواستن از دیگران بپردازد.
خواندن کتاب می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کسانی به خواندن روایتهای خودنوشت افراد از مواجهه با یک بیماری روانی علاقه دارند، دوستداران کتابهای توسعهٔ فردی و افرادی که نشانههایی از افسردگی را در خود میبینند، از خواندن این کتاب سود خواهند برد.
درباره بک سهی
بک سهی متولد سال ۱۹۹۰ و دانشآموختهٔ رشتهٔ نویسندگی خلاق است که سابقهٔ کار در شرکتهای انتشاراتی و مدیریت شبکههای اجتماعی آنها را برعهده داشته است. او ده سال بهصورت مرتب برای درمان افسردگی به روانپزشک مراجعه کرد و این کتاب شرح تجارب او از روند رواندرمانی و حضور در اتاق مشاور است.
بخشی از کتاب می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم
«کمی افسرده
نشانه های اصولی مانند شنیدن یک سری صدا افکار مزاحم و ناخوانده و خودزنی تنها نشانههای افسردگی نیستند همانطور که یک آنفولانزای ساده میتواند کاری کند تمام بدنمان درد بکشد یک افسردگی سطحی هم میتواند کل ذهن ما را به درد مبتلا کند. از بچگی درونگرا و حساس بودم. خاطراتم درست یادم نمیآید اما طبق نوشتههای دفترچهٔ خاطراتم از همان کودکی مثبتاندیش نبودم و هرازگاهی دمغ میشدم. دوران دبیرستان بودم که افسردگی بهطور جدی در من رخنه کرد، روی درس خواندنم اثر گذاشت، اجازه نداد به دانشگاه بروم و در نتیجه آیندهام را مختل کرد. اما حتی وقتی تمام جنبههای زندگیام را که میخواستم تغییر دهم تغییر دادم - وزنم، تحصیلاتم، معشوقم، دوستانم - باز هم احساس افسردگی میکردم البته همیشه افسرده نبودم اما این حالت حزن و اندوه میآمد و میرفت. درست مثل هوای بد که از آن گریزی نیست مثلاً ممکن بود خوشحال به رختخواب بروم اما عبوس و غمگین از خواب بیدار شوم وقتی استرس داشتم نمیتوانستم جلوی پرخوریام را بگیرم و هر زمان مریض میشدم، بیوقفه گریه میکردم. تسلیم این واقعیت شده بودم که افسرده به دنیا آمدهام و اجازه داده بودم دنیایم تاریک و تاریکتر شود. بدگمانیام به دیگران شدت گرفته بود و اضطرابم در حضور دیگران بیشتر و بیشتر شده بود اما طوری رفتار میکردم انگار که همه چیز خوب است و در این امر استاد شده بودم مدت زیادی مدام تلاش میکردم تا خودم را درمان کنم چون بر این باور بودم که خودم میتوانم به افسردگیام خاتمه دهم اما دیگر به جایی رسیدم که نتوانستم تحمل کنم و در نتیجه تصمیم گرفتم کمک بگیرم وقتی برای اولینبار قدم به اتاق مشاوره میگذاشتم مضطرب بودم و واهمه داشتم اما سعی کردم ذهنم را از هر انتظاری خالی کنم.
روان پزشک: «خب چه کمکی از دستم بر میاد؟»
من: «راستش فکر میکنم کمی افسردهام.»
روان پزشک: «میفهمم.»
من موبایلم را بیرون میآورم و از روی یادداشت گوشی شروع به خواندن میکنم: «مدام خودم رو با دیگران مقایسه میکنم بعد خودم رو سرزنش میکنم که چرا این کار رو کردم و اینکه عزتنفسم خیلی پائینه.»
روان پزشک: «تا حالا فکر کردی دلیل این رفتار و کمبود عزتنفست در چه چیزی ریشه داره؟»
من فکر میکنم بخش عزتنفسم مربوط به دوران کودکیم میشه. مادرم همیشه از وضعیت بد اقتصادیمون مینالید. ما در یک آپارتمان تکخوابه زندگی میکردیم که برای پنج نفر خیلی کوچیک بود. یک مجتمع آپارتمانی دیگه هم در همسایگی ما بود که هماسم مجتمع ما بود اما واحدهای بزرگتری داشت. یک بار یکی از دوستان مادرم از من پرسید که کدوم مجتمع زندگی میکنیم مجتمع بزرگه یا کوچیکه. همین سوال باعث شد خجالت بکشم و روم نشه به بقیه بگم کجا زندگی میکنم.»
حجم
۸۶۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۸۶۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
نظرات کاربران
تا حالا بهترین کتابی هست که خوندم عالیه پیشنهاد میکنم حتما بخونید انگار رفتی پیش تراپیست مشکلاتتو میگی و مشاوره میگیری