کتاب کابین انتهای قطار
معرفی کتاب کابین انتهای قطار
کتاب کابین انتهای قطار نوشتهٔ مایکل وی. ایوانوف و ترجمهٔ راضیه سرحدی است و موسسه انتشارات فلسفه آن را منتشر کرده است. این کتابْ داستانی دربارهٔ دنبالکردن رویاهاست.
درباره کتاب کابین انتهای قطار
کتاب کابین انتهای قطار به صورت داستانوار برای شما از موفقیت، رشد، توسعهٔ فردی و احساس آرامش میگوید. فصلهای این کتاب از این قرار هستند:
یک: «گاهی اوقات چیزهایی که از دستشان فرار میکنیم دقیقاً همان چیزهایی هستند که باید به سمتشان برویم»
دو: «چشمان شما پنجرهای است که روح از طریق آن جهان را میبیند»
سه: «میترسی و احساس بیکفایتی خواهی کرد»
چهار: «به هر طرفی کشیده خواهی شد»
پنج: «گاهی اندکی نگرش تمام چیزی است که احتیاج داریم»
شش: «منتظر نشو که کشفت کنند»
هفت: «باید باورش کنی»
هشت: «ایمان بدون عمل مرده است؛ عمل معجزات را فعال میکند»
نه: «وقتی پاهایت روی زمین مستحکم قرار داشته باشد، هیچ محدودیتی برایت وجود ندارد»
ده: «وقتی دلت به حال انسانهای بداقبالتر از خودت میسوزد، میتوان الماسها را به دستت سپرد»
یازده: «زندگی با تو یا بی تو جریان دارد»
دوازده: «به خودت اجازه بده که احساساتت برانگیخته شوند»
خواندن کتاب کابین انتهای قطار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران کتابهای توسعهٔ فردی در قالب داستان پیشنهاد میکنیم.
درباره مایکل وی. ایوانف
مایکل وی. ایوانف در اتحاد جماهیر شوروی سابق متولد شد. او که نوهٔ یکی از بازماندگان محاصرهٔ لنینگراد و اردوگاه داخائو است، درست پیش از پایان جنگ سرد بهعنوان پناهندهٔ سیاسی به ایالات متحده امریکا آمد. امروز، مایکل یک سخنران انگیزشی بسیار تأثیرگذار و نویسندهای پُرفروش است که با پیامِ تابآوری روی هزاران نفر تأثیر گذاشته است. او در طی اجرای رسالت خود، به مردم کمک میکند تا راهی برای بهتر زیستن پیدا کنند.
بخشی از کتاب کابین انتهای قطار
«دو لیوان کلاسیک سفارش دادم و در طول مسیر از جلوی مسافران بسیاری جاخالی دادم تا به آخرین واگن برسم. با باسنم در را هل دادم و بلافاصله مرد چاقی را دیدم که کُتشلواری آبی، کراواتی خرمایی و عینکی ضخیم پوشیده و درست سر جای من روبهروی کارل نشسته بود. گَندش بزنه. فکر کردم که احتمالاً میخواهد ما را بیرون بیندازد.
کارل با هر دو دستش لیوان را گرفت و سرش را به نشانهٔ تأیید برای مرد مضطربی که روی صندلیام نشسته بود تکان داد. «ایشون آستین هستند، فروشنده و اهل شیکاگو.»
گفتم «اوضاع و احوال چطوره آستین؟» و نیمنگاهی به کتابم که کنارش گذاشته بود انداختم. با صدایی ملایم و حاکی از معذرتخواهی گفت «آه، اینجا حتماً جای شماست.» و کیفدستیِ سیاهِ چرمیاش را قاپ زد. باعجله روی کاناپه جابهجا شد. لیوانم را روی عسلی گذاشتم و راحت سر جایم لم دادم.
در نگاه اول، بهخاطرِ آن موهای کمپُشتِ طلایی و غبغبش، احتمال دادم که حولوحوش چهل سال داشته باشد، اما وقتی صدای ملایمش را شنیدم و گونههای لطیفِ قرمزش را دیدم حدس زدم که نباید بیشتر از چند سال از سنین بلوغش گذشته باشد.
گفتم «خیال کردم که برای بیرونانداختن ما از اُریِنت اِکسپِرِس به اینجا آمدی» و دستم را به سمتش دراز کردم. با نوک انگشت عینکش را صاف و دستش را با کتش تمیز کرد، و بعد محکم دستم را فشرد.
«اِ، نه. در واقع فقط میخواستم دور از بقیه جایی برای نشستن پیدا کنم. تعجب کردم که یک چنین واگن بینظیری اینجا وجود داره. ایکاش بارِ نوشیدنی باز بود!»
گفتم «چند واگن بالاتره. نوشیدنیهای کلاسیکشون را عالی درست میکنند... البته اگر به سن قانونی رسیده باشی.» سربهسرش گذاشتم و به سمت در اشاره کردم.
باحالتی عصبی خندید «میدانم، صورت بچگانهای دارم. بیست و دو سالمه. میرم یک نوشیدنی بگیرم و تا یک دقیقهٔ دیگر برمیگردم.»
کارل به سمت آن بچه چرخید و گفت «آستین، به من بگو ببینم... یک فروشنده، شب کریسمس، سوار قطار، خارج از شهر، آن هم با سرووضعی شبیه کسانی که همین الان از جلسهٔ سخنرانی بیرون آمدند چهکار داره میکنه؟ داری حلقههای گلِ فروشنرفته را آب میکنی؟»
همه خندیدیم.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۳۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۳۸ صفحه