کتاب راهنما
معرفی کتاب راهنما
کتاب راهنما نوشتهٔ ر. ک. نارایان و ترجمهٔ مهدی غبرایی است. انتشارات ناهید این رمان معاصر هندی را منتشر کرده است.
درباره کتاب راهنما
کتاب راهنما حاوی یک رمان معاصر و هندی است که برندهٔ جایزهٔ Sahitya Akademi (آکادمی ساهیتیا) در سال ۱۹۶۰ میلادی بوده است. «راجو» در این رمان هندی، مردی عامی، بازیگوش، با هوشی سرشار، جاهطلب، تا حدی تنبل و از طبقهای معمولی است که زادهٔ شهر «مالگودی» است. او یک هندوی واقعی است که همچون دیگر هموطنانش، گاه به زنجیر اسارتش در خرافات بومی تکانی میدهد، فریاد خفه و اعتراض خود را تنها با جرینگجرینگ زنجیرها ابراز میکند و سرانجام همچون دیگر زندانیان اما در نقشی متعالی و رضامند، به کمال خویش صعود میکند. گفته شده است که تمام رمانهای ر. ک. نارایان در شهر افسانهایِ «مالگودی» میگذرد که او ظرف دههها، ذرهذرهٔ آن را ساخته و تکمیل کرده، اما شیوۀ مالگودی در حقیقت از رمان «آقای سامپات» (۱۹۴۹) بنیان گذاشته شد؛ آفرینش شهری کامل متعلق به قرن بیستم در جنوب هند که آدمهای بسیار گوناگون و متنوعی در آن سرگرم امور دنیویند، اما هنوز هم غالباً ناآگاهانه و قطعاً بهطرزی طنزآمیز و درعینحال فاجعهبار و مضحک، تحتتأثیر ارزشهای محافظهکارانۀ باستانیِ اعتقادات هندو قرار دارند. نارایان به انگلیسی روان و سلیس مینویسد و برخلاف بسیاری از طرفداران غرب در قبال هموطنان اسیر خرافات خود نه تمکین میکند و نه خشمگین و آزرده میشود. او با تعویق عمدی داوری و قضاوت دربارۀ کردار آدمی، تعداد زیادی قصه آفریده است.
خواندن کتاب راهنما را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر هندوستان و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره ر. ک. نارایان
ر. ک. نارایان در سال ۱۹۰۶ در مدرسِ هندوستان به دنیا آمد. این نویسنده، دو سال آخر مدرسه را در میسور و مدرسهٔ پدرش سپری کرد. در ۱۹۳۰ از دانشکدهٔ مهاراجهٔ دانشگاه میسور فارغالتحصیل شد و تصمیم گرفت نویسنده شود. در ۱۹۳۳ چند داستان کوتاه در نشریات مدرس و هجونامهای دربارهٔ نویسندگان بریتانیا تحتعنوان «چگونه رمان هندی بنویسیم»، در مجلهٔ معروف «پانچ» از او به چاپ رسید؛ همچنین سرگرم نوشتن اولین رمانش بود. پس از ازدواج، مرتب روزنامهنگاری کرد تا اینکه به توصیهٔ «گراهام گرین» یکی از ناشران انگلستان رمانش «سوامی و دیگران» را پذیرفت. رمان «راهنما» یکی دیگر از آثار مکتوب او است.
بخشی از کتاب راهنما
«ناگهان فعالیتهایم چندبرابر شد. رقص در دانشگاه شروع کار بود. ترقی او برقآسا بود. به زودی نامش شهره خاص و عام شد. حالا دیگر لازم نیست به مردم معرفیش کنم. همه به این حرف خواهند خندید. من در سایه وجود او معروف شده بودم، نه بالعکس. او چون صاحب نبوغ بود و مردم متوجه استعدادش شده بودند، مشهور شده بود. حالا ـفقط حالا ــ میتوانم با متانت چنین نظری بدهم. آنوقتها از این فکر که چطور او را ساختهام باد به غبغب میانداختم. حالا معتقدم که حتی مارکو هم نمیتوانست برای ابد استعدادش را خفه کند و او بالاخره یک روز سدها را در هم میشکست و راه خود را باز میکرد. حالا گول این شکستهنفسی مرا نخور، آنوقتها کسی پیدا نمیشد که به اندازه من از خودش متشکر باشد. وقتی در تالار بزرگی میدیدم که چشم هزاران تماشاگر به او دوخته شده، شک نداشتم که آنها به خودشان و به یکدیگر میگویند: "آها، آنجاست. همان مردی که..." و خیال میکردم تمام این مداحیها کنار گوشم لپّر میزنند. در هرنمایشی صندلی وسط از ردیف اول مال من بود. شایع کرده بودم که هرجا بروم، صندلی من همان است و بدون حضور من در آنجا نالینی نمیتواند برقصد. و اینکه او به وجود الهامبخش من محتاج است. محتاطانه سر میجنباندم و گاهی آهسته بشکن میزدم که ضرب بگیرم. وقتی روی صحنه چشمم به چشمش میافتاد، لبخند صمیمانهای به او میزدم. گاهی با اشاره چشم و ابرو یا انگشت پیامی میفرستادم، تغییری را پیشنهاد میکردم یا انتقادی از اجرایش میکردم. از طرز نشستن مدیر برنامه در کنارم و خم شدنش برای گفتن مطلبی به من، خوشم میآمد. همهشان دوست داشتند در حال صحبت با من دیده شوند. چنان سپاسگزار میشدند که انگار با خود نالینی صحبت کردهاند. سری میجنباندم، با خودداری میخندیدم و در جواب چیزی میگفتم و میگذاشتم تماشاگران گوش به زنگی که پشت سرمان بودند حدس بزنند چه چیز مهمی بین ما رد و بدل شده است. با اینحال عملا چیزی بیش از این جمله گفته نمیشد: "ظاهراً تالار پر شده...." نگاهی به دورترین گوشه تالار میانداختم، انگار میخواهم درباره جمعیت داوری کنم و میگفتم: "بله، پر شده." و فوراً سر برمیگرداندم، چون وقار اقتضا میکرد که به جلو نگاه کنم. تا با سر به مردی که از گوشه پرده سرک میکشید اجازه نمیدادم، برنامه شروع نمیشد و فقط پس از اشاره سرم پرده بالا میرفت. تا قانع نمیشدم که همه چیز روبهراه است، علامت نمیدادم. درباره نور و نصب میکروفون پرسوجو میکردم و طوری به دور و برم نگاه میکردم که انگار دارم رقّت هوا و استقامت سقف را محاسبه میکنم و از خود میپرسم که ستونها در آن اوضاع سقف را تاب میآورند یا نه. با این حرکات آنقدر شروع رقص را کش میدادم که به حال نالینی مفید واقع میشد. وقتی همه اوضاع جور بود و رقص شروع میشد، مدیران احساس میکردند که بار سنگینی را از دوش برداشتهاند. البته آنان دستمزد رقص را میدادند و تماشاگران هم که حضور داشتند پول بلیت خود را پرداخته بودند، با اینحال من وانمود میکردم که با اجازه دادن رقص دارم به آنان مرحمت میکنم.»
حجم
۲۳۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۲۵۸ صفحه
حجم
۲۳۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۲۵۸ صفحه
نظرات کاربران
بنظرم یکی از ده داستان برتریست که تابحال خواندم، این کتاب فوق العاده عالی ازهمه چیزنکته ای داشت،خرافات،عقل وشعور، اشتباه نابخشودنی، مامورانی که عیاشی میکنندو موقع عمل معذورمیشوند ،رفتاروکردارانسان وعواقبش و ....ترجمه عالی بود ازابتدا تا انتها، نمیشود کتاب را